وقتی میفهمه با پسر جونگکوک قرار میزاری...
چندپارتی شوگا
وقتی میفهمه با پسر جونگکوک قرار میزاری
پارت : ¹
°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•
از دید هانا:
امروز روز تعطیل بول و ات بهم گفت که به شوگا بگم راجب جونهی و امروز چون شوگا خونه بود و ات نبود الان موقع خوبیه پس رفتم پایین و باهاش صحبت کردم
هانا : سلام یونگی خوبی؟
شوگا : سلام چاگیا (لبخند)
هانا : میتونم درباره ی یه موضوعی باهات صحبت کنم؟
شوگا : اره بگو میشنوم
هانا : راستش ات...
شوگا : ات چی؟
هانا : قرار میزاره
شوگا : چیییی؟ ات غلط میکنه
هانا : عه یونگی یعنی دخترمون حق عاشق شدن نداره؟
شوگا : کدوم خری با ات قرار میزاره؟
هانا : پسر جونگ کوک
شوگا : هم جونگ کوک رو میکشم هم پسرش رو
هانا : خوب یونگی...
شوگا : ساکت...عشق چیه آخه؟
هانا : عشق چیه اره؟
شوگا : نه هانا
هانا : شوگا بسه دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم
شوگا : هانا...
از حرف شوگا خیلی عصبانی شدم و رفتم توی اتاق و در رو بستم
از دید شوگا :
واقعا عصبانی بودم....پس به ات زنگ زدم
شوگا : الو دخترم؟
ات : الو سلام بابا خوبی؟
شوگا : دخترم کجایی؟
ات : من پاساژ رفتم خرید
شوگا : کسی همراهت هست؟
ات : نه
شوگا : مطمئنی؟
ات : آره بابا
شوگا : میشه زود بیایی خونه کارت دارم
ات : مامان بهت گفت؟
شوگا : اره
ات : خوب بابا وقتی که میدونی چرا میخوای حرف بزنی؟
شوگا : ات من امروز جونگ کوک و جونهی و ورونیکا رو دعوت میکنم
ات : چییی؟
شوگا : اره....خداحافظ
ات : ولی بابا....غط کرد؟
از دید ات:
زود از پاساژ رفتم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم رسیدم خونه
ات : مامان؟...ماماننن
هانا : بله؟
ات : بابا میخواد جونهی رو دعوت کنه
هانا : آره میدونم تو اصلا نگران نباش فقط بابات میخواد ببینه که جونهی چه رفتار هایی میکنه
ات : باشه
ساعت نزدیک های ۵ بود بابام گفته بود ۵ و نیم میان پس رفتم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم و رفتم پایین تا بیان
زنگ در به صدا در آمد رفتم در رو باز کردم........
°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•
تمامم
دستم شکست آنقدر نوشتم 😁
وقتی میفهمه با پسر جونگکوک قرار میزاری
پارت : ¹
°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•
از دید هانا:
امروز روز تعطیل بول و ات بهم گفت که به شوگا بگم راجب جونهی و امروز چون شوگا خونه بود و ات نبود الان موقع خوبیه پس رفتم پایین و باهاش صحبت کردم
هانا : سلام یونگی خوبی؟
شوگا : سلام چاگیا (لبخند)
هانا : میتونم درباره ی یه موضوعی باهات صحبت کنم؟
شوگا : اره بگو میشنوم
هانا : راستش ات...
شوگا : ات چی؟
هانا : قرار میزاره
شوگا : چیییی؟ ات غلط میکنه
هانا : عه یونگی یعنی دخترمون حق عاشق شدن نداره؟
شوگا : کدوم خری با ات قرار میزاره؟
هانا : پسر جونگ کوک
شوگا : هم جونگ کوک رو میکشم هم پسرش رو
هانا : خوب یونگی...
شوگا : ساکت...عشق چیه آخه؟
هانا : عشق چیه اره؟
شوگا : نه هانا
هانا : شوگا بسه دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم
شوگا : هانا...
از حرف شوگا خیلی عصبانی شدم و رفتم توی اتاق و در رو بستم
از دید شوگا :
واقعا عصبانی بودم....پس به ات زنگ زدم
شوگا : الو دخترم؟
ات : الو سلام بابا خوبی؟
شوگا : دخترم کجایی؟
ات : من پاساژ رفتم خرید
شوگا : کسی همراهت هست؟
ات : نه
شوگا : مطمئنی؟
ات : آره بابا
شوگا : میشه زود بیایی خونه کارت دارم
ات : مامان بهت گفت؟
شوگا : اره
ات : خوب بابا وقتی که میدونی چرا میخوای حرف بزنی؟
شوگا : ات من امروز جونگ کوک و جونهی و ورونیکا رو دعوت میکنم
ات : چییی؟
شوگا : اره....خداحافظ
ات : ولی بابا....غط کرد؟
از دید ات:
زود از پاساژ رفتم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم رسیدم خونه
ات : مامان؟...ماماننن
هانا : بله؟
ات : بابا میخواد جونهی رو دعوت کنه
هانا : آره میدونم تو اصلا نگران نباش فقط بابات میخواد ببینه که جونهی چه رفتار هایی میکنه
ات : باشه
ساعت نزدیک های ۵ بود بابام گفته بود ۵ و نیم میان پس رفتم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم و رفتم پایین تا بیان
زنگ در به صدا در آمد رفتم در رو باز کردم........
°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•°.•
تمامم
دستم شکست آنقدر نوشتم 😁
۱۷.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.