جرات یا حقیقت پارت ۹
از پشت کشیده شدمو داخل جای گرمی و نرمی فرو رفتم.....گرماش خیلی دلچسب بود.....جوری که اصلا دلم نمیخواست ازش جداشم.......
همینجور داشتم از اون آغوش گرم فیض میبردم که صدای تهیونگ رو از کنار گوشم شنیدم......
تهیونگ : راحتی......
با سرم حرفشو تایید کردمو گفتم.....
ا/ت : جای شما خالی.....
بعد از این حرفم خیلی ریلکس از روس بلند شدم......خواستم برم که گفت......
تهیونگ : بهتر نیست راجب اردوی فردا باهم حرف بزنیم......
ا/ت : مثلا میخوای چی بگی......
تهیونگ : آممممم......خب چطوره درباره ی اینکه قراره فردا چطور باهم همکاری کنیم حرف بزنیم........
نشستم سرجامو گفتم....
ا/ت : خوبه جالب شد.....ادامه بده......
تهیونگ : خب ما قراره داخل یه چادر باشیم و کارای گروهی رو باهم انجام بدیم پس بهتر نیست یکم باهم بهتر رفتار کنیم......
ا/ت : ........... (در حال فکر کردن)
تهیونگ : ناسلامتی تو زرنگ ترین دانشجو دانشگاهی.....پس باید به خوبی با همگروهیت کنار بیایو کارای گروهی رو انجام......چون همه ازت انتظار دارن..... درست نمیگم.......
ا/ت : همه ی اینا درست.....ولی بهتر نیست بری سر اصل مطلب.......
تهیونگ : خب.....آممم چه جوری بگم.....بهتر نیست که ما یعنی من و تو باهم دوست بشیم........
*۵ ثانیه بعد*
ا/ت : ......... (درحال خنده)
ا/ت : وای.....خدا.....دلم درد گرفت.......بهترین جوکی بود که تا حالا شنیدم.......
خندیدیم که تمام شد سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم که دیدم داره با جدیت تمام بهم نگاه میکنه......گفتم.....
ا/ت : اِهِم ( سرفه)......خب مثل اینکه اصلا شوخیی درکار نبود.....
تهیونگ : ......... ( سکوت )
ا/ت : خب آممم منم باهات موافقم.....به هر حال باید باهم همکاری کنیم......
دستشو به سمتم گرفتو گفت.....
تهیونگ : پس از الان باهم دوستیم......
با کمی مکث دستمو تو دستش گذاشتمو باهم دست دادیم.......گفتم.....
ا/ت : دقیقا......
بعد از زدن این حرف لبخند مستطیل شکلی زد که احساس کردم یه چیزی توی قلبم فرو ریخت........لبخندش واقعا زیبا بود......مهم تر از اون.....دیگه خبری از اون تهیونگ سرد و مغرور که هیچ کس حتی جرعت حرف زدن باهاشو نداشت نبود اون الان تبدیل به یه پاپیه ناز شده بود که هر کس اون لحظه میدیدش مطمئن بودم که عاشقش میشد......و....وایسا ببینم الان دقیقا چه اتفاقی افتاد......من الان داشتم از اون تعریف میکردم......نه نه نه امکان نداره.....قطعا باید خل شده باشم که به خوام از اون تعریف کنم.....بعد از چند ثانیه به خودم اومدمو افکارمو پس زدم.......از سر جام بلند شدم.......قبل از اینکه به خوام برم به سمتش برگشتمو گفتم.......
همینجور داشتم از اون آغوش گرم فیض میبردم که صدای تهیونگ رو از کنار گوشم شنیدم......
تهیونگ : راحتی......
با سرم حرفشو تایید کردمو گفتم.....
ا/ت : جای شما خالی.....
بعد از این حرفم خیلی ریلکس از روس بلند شدم......خواستم برم که گفت......
تهیونگ : بهتر نیست راجب اردوی فردا باهم حرف بزنیم......
ا/ت : مثلا میخوای چی بگی......
تهیونگ : آممممم......خب چطوره درباره ی اینکه قراره فردا چطور باهم همکاری کنیم حرف بزنیم........
نشستم سرجامو گفتم....
ا/ت : خوبه جالب شد.....ادامه بده......
تهیونگ : خب ما قراره داخل یه چادر باشیم و کارای گروهی رو باهم انجام بدیم پس بهتر نیست یکم باهم بهتر رفتار کنیم......
ا/ت : ........... (در حال فکر کردن)
تهیونگ : ناسلامتی تو زرنگ ترین دانشجو دانشگاهی.....پس باید به خوبی با همگروهیت کنار بیایو کارای گروهی رو انجام......چون همه ازت انتظار دارن..... درست نمیگم.......
ا/ت : همه ی اینا درست.....ولی بهتر نیست بری سر اصل مطلب.......
تهیونگ : خب.....آممم چه جوری بگم.....بهتر نیست که ما یعنی من و تو باهم دوست بشیم........
*۵ ثانیه بعد*
ا/ت : ......... (درحال خنده)
ا/ت : وای.....خدا.....دلم درد گرفت.......بهترین جوکی بود که تا حالا شنیدم.......
خندیدیم که تمام شد سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم که دیدم داره با جدیت تمام بهم نگاه میکنه......گفتم.....
ا/ت : اِهِم ( سرفه)......خب مثل اینکه اصلا شوخیی درکار نبود.....
تهیونگ : ......... ( سکوت )
ا/ت : خب آممم منم باهات موافقم.....به هر حال باید باهم همکاری کنیم......
دستشو به سمتم گرفتو گفت.....
تهیونگ : پس از الان باهم دوستیم......
با کمی مکث دستمو تو دستش گذاشتمو باهم دست دادیم.......گفتم.....
ا/ت : دقیقا......
بعد از زدن این حرف لبخند مستطیل شکلی زد که احساس کردم یه چیزی توی قلبم فرو ریخت........لبخندش واقعا زیبا بود......مهم تر از اون.....دیگه خبری از اون تهیونگ سرد و مغرور که هیچ کس حتی جرعت حرف زدن باهاشو نداشت نبود اون الان تبدیل به یه پاپیه ناز شده بود که هر کس اون لحظه میدیدش مطمئن بودم که عاشقش میشد......و....وایسا ببینم الان دقیقا چه اتفاقی افتاد......من الان داشتم از اون تعریف میکردم......نه نه نه امکان نداره.....قطعا باید خل شده باشم که به خوام از اون تعریف کنم.....بعد از چند ثانیه به خودم اومدمو افکارمو پس زدم.......از سر جام بلند شدم.......قبل از اینکه به خوام برم به سمتش برگشتمو گفتم.......
۱۰۴.۹k
۱۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.