(پژمرده)P.39
کانگ*ویو
تو اتاقم بودم.
یهو به سرم زد رفتم اتاق ا/ت
ا/ت:داداش اتفاقی افتاده
کانگ:اره،میشه شماره ی مین سو رو بهم بدی(با لبخند)
ا/ت:نه بابا،اونوقت میخوای چیکار کنی
کانگ:خب شماره رو چیکار میکنن زنگ میزنن دیگه
ا/ت:چرا میخوای زنگ بزنی
کانگ:همینجوری
ا/ت:اره،همینجوری
خلاصه شماره ی مین سو رو بهم داد.
رفتم داخل اتاق و به مین سو زنگ زدم
هان سانگ*ویو
رسیدم خونه مامان ا/ت و کانگ که من بهش میگم خاله اومد سمتم و ازم پرسیدم
یجی:چرا انقدر دیر کردی پسرم
هان سانگ:اتفاق های بدی افتاد
یجی :چیشده مگه؟
هان سانگ:بیاید بریم تو حال براتون توضیح بدم
رفتیم توی حال پذیرایی و نشستیم رو مبل ها
یجی:خب بگو
هان سانگ:بابام بعد از فهمیدن اینکه جانکوک به ا/ت همچین حرفایی زده و همچین کاری کرده جانکوک رو انداخت توی یه کلبه و کلبه رو سوزوند
یجی:چی داری میگی حالا جانکوک الان کجاست
هان سانگ:چون میدونستم بابام همچین ادمی هست و همچین کاری میکنه به ادمم دستور دادم تا بابام رو تعقیب کنه و فهمیدیم که بابام همچین کاری میخواد بکنه و رفتم نجاتش دادم
یجی:خدا رو شکر تو بودی مگر نه جانکوک الان مرده بود
حرف های خاله یجی تموم نشده بود که.
یهو ا/ت اومد و گفت
ا/ت:چه بلایی سر جانکوک اومده
یجی:ا/ت،ما فکر کردیم توی اتاقتی
ا/ت:جانکوک خوبه
هان سانگ:وضیعتش متاسفانه خیلی بده
ا/ت:سوخته(با گریه)
هان سانگ:نه
تو اتاقم بودم.
یهو به سرم زد رفتم اتاق ا/ت
ا/ت:داداش اتفاقی افتاده
کانگ:اره،میشه شماره ی مین سو رو بهم بدی(با لبخند)
ا/ت:نه بابا،اونوقت میخوای چیکار کنی
کانگ:خب شماره رو چیکار میکنن زنگ میزنن دیگه
ا/ت:چرا میخوای زنگ بزنی
کانگ:همینجوری
ا/ت:اره،همینجوری
خلاصه شماره ی مین سو رو بهم داد.
رفتم داخل اتاق و به مین سو زنگ زدم
هان سانگ*ویو
رسیدم خونه مامان ا/ت و کانگ که من بهش میگم خاله اومد سمتم و ازم پرسیدم
یجی:چرا انقدر دیر کردی پسرم
هان سانگ:اتفاق های بدی افتاد
یجی :چیشده مگه؟
هان سانگ:بیاید بریم تو حال براتون توضیح بدم
رفتیم توی حال پذیرایی و نشستیم رو مبل ها
یجی:خب بگو
هان سانگ:بابام بعد از فهمیدن اینکه جانکوک به ا/ت همچین حرفایی زده و همچین کاری کرده جانکوک رو انداخت توی یه کلبه و کلبه رو سوزوند
یجی:چی داری میگی حالا جانکوک الان کجاست
هان سانگ:چون میدونستم بابام همچین ادمی هست و همچین کاری میکنه به ادمم دستور دادم تا بابام رو تعقیب کنه و فهمیدیم که بابام همچین کاری میخواد بکنه و رفتم نجاتش دادم
یجی:خدا رو شکر تو بودی مگر نه جانکوک الان مرده بود
حرف های خاله یجی تموم نشده بود که.
یهو ا/ت اومد و گفت
ا/ت:چه بلایی سر جانکوک اومده
یجی:ا/ت،ما فکر کردیم توی اتاقتی
ا/ت:جانکوک خوبه
هان سانگ:وضیعتش متاسفانه خیلی بده
ا/ت:سوخته(با گریه)
هان سانگ:نه
۲.۲k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.