part 181
#part_181
#فرار
پای گوشیم کلی امیدوارم میکرد چون اینجوری که معلومه رضا کمتر ناراحته و تو خودشه عسلم میگه دارم روش کار میکنم این وسط دیانا و کتی جونم خیلی هوامو داشتن و خالصه همه این چند روزو برام به حداکثر راحتی رسوندن واقعا احساس میکردم هنوز اونقدرام تنها نشدم الان حدود یک ماه از اومدن من به اینجا میگذره و کم کم داریم وارد پاییز میشیم فصلی که من شخصا عاشقشم دیانا خیلی خوشحاله متین با تمام وجودش عاشقشه حتی چند بارم اومد اینجاو به دیانا سر میزد و دیانارم ذوق مرگ میکرد
خیلی براشون خوشحال بودم که نامزد شدن چون عشق و تو چشمای هر دوشون میدیدم اخرم با کتی جون مینشستیم و کلی دستشون مینداختیم دیانا سرخ میشد و ما میخندیدیم با متین هم رابطم صمیمی تر شده بود خیلی پسر خوبی بود و گویا دیانام سر بسته یکم از ماجرای اینجا اومدن منو براش گفته بود منم ناراحت نشدم چیز پنهانی نیست ادمکه نکشتم ولی متین خیلی هوامو داشت و حتی یه بار به ارسلان تخس اصرار کرد منو دیانارو بیرون ببره و خودش حواسش بهم هست ولی این ارسلان که کوتاه نیومد میگفت تو نمیتونی مواظبش باشی تو دیانام زیادیته منم از کلکلشون خندم میگرفت حس بچه ای بهم دست داده بود که همیشه یکیو میخواد مواظبش باشه خلاصه اینجوری بود و خبریم از رضا نداشتم همش امیدوار بودم زنگ بزنه تا باهاش حرف بزنم ولی هیچ خبری نشده بود عسلم میگفت صبر کن دیگه داشتم خل میشدم اگه میشد رضارم راضی کنم و اعتمادشو جلب کنم دیگه هیچ مشکلی نداشتم خبریم از جشن نازنین نشده بود حدس میزدم کنسل شده باشه ولی خب وقتی از دیانا پرسیدم چشاش گرد شد وگفت
- اوه نازنین جشنشو کنسل کنه صد سال بابا فقط عقب افتاده همین دلتم خوش نکن
خندیدم و گفتم
-اخه چرا باید دلمو خوش کنم دیوونه دشمنم که نیست
شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت
- به هر حال گفته باشم تو توی صف اول مهمونایی خانوم !
دیگه چیزی نگفتم کلا بحث کردن با دیاناو ارسلان مثل کوبیدن سر به دیوار میمونه سر میشکنه و دیوار تکون نمیخوره
#فرار
پای گوشیم کلی امیدوارم میکرد چون اینجوری که معلومه رضا کمتر ناراحته و تو خودشه عسلم میگه دارم روش کار میکنم این وسط دیانا و کتی جونم خیلی هوامو داشتن و خالصه همه این چند روزو برام به حداکثر راحتی رسوندن واقعا احساس میکردم هنوز اونقدرام تنها نشدم الان حدود یک ماه از اومدن من به اینجا میگذره و کم کم داریم وارد پاییز میشیم فصلی که من شخصا عاشقشم دیانا خیلی خوشحاله متین با تمام وجودش عاشقشه حتی چند بارم اومد اینجاو به دیانا سر میزد و دیانارم ذوق مرگ میکرد
خیلی براشون خوشحال بودم که نامزد شدن چون عشق و تو چشمای هر دوشون میدیدم اخرم با کتی جون مینشستیم و کلی دستشون مینداختیم دیانا سرخ میشد و ما میخندیدیم با متین هم رابطم صمیمی تر شده بود خیلی پسر خوبی بود و گویا دیانام سر بسته یکم از ماجرای اینجا اومدن منو براش گفته بود منم ناراحت نشدم چیز پنهانی نیست ادمکه نکشتم ولی متین خیلی هوامو داشت و حتی یه بار به ارسلان تخس اصرار کرد منو دیانارو بیرون ببره و خودش حواسش بهم هست ولی این ارسلان که کوتاه نیومد میگفت تو نمیتونی مواظبش باشی تو دیانام زیادیته منم از کلکلشون خندم میگرفت حس بچه ای بهم دست داده بود که همیشه یکیو میخواد مواظبش باشه خلاصه اینجوری بود و خبریم از رضا نداشتم همش امیدوار بودم زنگ بزنه تا باهاش حرف بزنم ولی هیچ خبری نشده بود عسلم میگفت صبر کن دیگه داشتم خل میشدم اگه میشد رضارم راضی کنم و اعتمادشو جلب کنم دیگه هیچ مشکلی نداشتم خبریم از جشن نازنین نشده بود حدس میزدم کنسل شده باشه ولی خب وقتی از دیانا پرسیدم چشاش گرد شد وگفت
- اوه نازنین جشنشو کنسل کنه صد سال بابا فقط عقب افتاده همین دلتم خوش نکن
خندیدم و گفتم
-اخه چرا باید دلمو خوش کنم دیوونه دشمنم که نیست
شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت
- به هر حال گفته باشم تو توی صف اول مهمونایی خانوم !
دیگه چیزی نگفتم کلا بحث کردن با دیاناو ارسلان مثل کوبیدن سر به دیوار میمونه سر میشکنه و دیوار تکون نمیخوره
۱.۹k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.