سناریو: جادوی شکوه
سناریو: جادوی شکوه
پارت 83
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از دید یومه*
الان حدود یه ساله که امدم توکیو پیش مادرم...
مادر تو توکیو یه مسافر خونه خیلی بزرگ داره که روی یه کوه وسط یه جنگله.. مسافر خونش خیلی معروفه
حدود 300 تا دروازه داره و پیچ در پیچه و ممکنه که مهمونا گم بشن برای همین کل ندیمه و خدمتکارا..4 سال فقط وقت گذاشتن تا اونجا حفظ کنن.. ولی خب خوشبختانه من سر یه ماه حفظ شدم و از این نگذریم که خیلی گم شدم.. مادرم مسافر خونه رو با مهبتش ساخته.. اتاق مادرم مرکز این مسافر خونه از بیرون هیچ پنجره ای دیده نمیشه اما از داخل کلی پنجره داره که میتونه همه جارو ببینه
تو این یه سال من هرشب به جنگل رفتم تمرین کردم.. مهارت رزمی یاد گرفتم..شمشیر زنیم رو تقویت کردم.. و روی سرعتم کار کردم و انعطافم.. در کنار اینا.. توی روز یه دختر کاملا عادی..
تو این یه سال خودمو برای روزی که وعده دردسره و تو راهه اماده کردم.. ولی هنوز کافی نیست*
یومه:*رفتن به دفتر مادرش* سلام^^
میکا: هوم... سلام..
یومه:.. میشه
میکا: نه..!
یومه: مامان.. ما حرف زدیم.. من هیچیم نمیشه
میکا: اصلا چرا اسرار داری برگردی
یومه: مامان! اینو تاحالا هزار بار پرسیدی..
میکا: همف.. باشه.. ولی اگه چیزی شد میای پیش من.. خب
یومه: حله.. من برم *بوس کردن میکا و رفتن*
*کمی بعد*
*رسیدن به ایستگاه قطار*
ایتسومی: منتظر*
یومه :*امدن و پریدن بغل ایتسومی * سلام سلام..
ایتسومی:*خنده * سلام
یومه: بریم؟
ایتسومی: اره
*حدود یک ساعت بعد رسیدیم یوکوهاما*
یومه: عهرر.. بلاخره..
ایتسومی: هوم.. بلاخره برگشتیم..
ادامه دارد...
پارت 83
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از دید یومه*
الان حدود یه ساله که امدم توکیو پیش مادرم...
مادر تو توکیو یه مسافر خونه خیلی بزرگ داره که روی یه کوه وسط یه جنگله.. مسافر خونش خیلی معروفه
حدود 300 تا دروازه داره و پیچ در پیچه و ممکنه که مهمونا گم بشن برای همین کل ندیمه و خدمتکارا..4 سال فقط وقت گذاشتن تا اونجا حفظ کنن.. ولی خب خوشبختانه من سر یه ماه حفظ شدم و از این نگذریم که خیلی گم شدم.. مادرم مسافر خونه رو با مهبتش ساخته.. اتاق مادرم مرکز این مسافر خونه از بیرون هیچ پنجره ای دیده نمیشه اما از داخل کلی پنجره داره که میتونه همه جارو ببینه
تو این یه سال من هرشب به جنگل رفتم تمرین کردم.. مهارت رزمی یاد گرفتم..شمشیر زنیم رو تقویت کردم.. و روی سرعتم کار کردم و انعطافم.. در کنار اینا.. توی روز یه دختر کاملا عادی..
تو این یه سال خودمو برای روزی که وعده دردسره و تو راهه اماده کردم.. ولی هنوز کافی نیست*
یومه:*رفتن به دفتر مادرش* سلام^^
میکا: هوم... سلام..
یومه:.. میشه
میکا: نه..!
یومه: مامان.. ما حرف زدیم.. من هیچیم نمیشه
میکا: اصلا چرا اسرار داری برگردی
یومه: مامان! اینو تاحالا هزار بار پرسیدی..
میکا: همف.. باشه.. ولی اگه چیزی شد میای پیش من.. خب
یومه: حله.. من برم *بوس کردن میکا و رفتن*
*کمی بعد*
*رسیدن به ایستگاه قطار*
ایتسومی: منتظر*
یومه :*امدن و پریدن بغل ایتسومی * سلام سلام..
ایتسومی:*خنده * سلام
یومه: بریم؟
ایتسومی: اره
*حدود یک ساعت بعد رسیدیم یوکوهاما*
یومه: عهرر.. بلاخره..
ایتسومی: هوم.. بلاخره برگشتیم..
ادامه دارد...
۵۶۴
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.