عشق ناپایدار 💔 ■Part 5■
(دایون)
یک ساعتی میشد که رسیده بودم خونه مادر شوهرم و مشغول بازی با نایونی که تازه از خواب پاشده بود شدم که زنگ در به صدا در اومد و بعد از چند مین نامجون اومد داخل
نامجون: سلام مامان
م.ن: سلام پسرم
نامجون: سلام بابا
پ.ن: سلام
نامجون اومد سمت ما
نامجون: سلام عزیزم
دایون: سلام
نامجون: سلام خوشگل من چیکارا کردی امروز بابایی
نامجون دایون رو بغلش گرفت
نامجون: شیطونی کردی اره
نامجون با نایون مشغول شد و منم رفتم به مادر نامجون کمک کنم
(نامجون)
بعد از خودن شام کمی صحبت کردیم و بلند شدیم رفتیم خونمون
نامجون: آخ خسته شدم
دایون: خب برو دوش بگیر بخواب
رفتم داخل اتاق و لباسام رو در اوردم و رفتم داخل حموم
(دایون)
نایون خواب بود پس با احتیاط گذاشتمش روس تخت کنار مادر و لباسامو عوض کردم که دیدم لباسای نامجون روی تخت افتاده رفتم برش داشتم تا بندازم داخل ماشین لباسشویی ولی بوی ادکلن زنانه خیلی تندی به مشامم خورد ، لباس رو نزدیک صورتم بردم و بو کردم
دایون: اینکه ادکلن من نیست یعنی چی؟!
فکری به سرم زد ولی سریع این افکار رو از خودم دور کردم و لباسارو انداختم توی لباسشویی و برگشتم توی اتاق و روتینم رو انجام دادم و رفتم روی تخت خوابیدم و چون خسته بودم سریع خوابم برد
(نامجون)
صبح از خواب بلند شدم دیدم ساعت ۹ سریه بلند شدم دایون رو هم بیدار کردم و سریع حلضد شدم راه افتادم سمت شرکت
(دایون)
وقتی نامجون رفت منم برای اینکه شک توی دلم رو از بین ببرم دنبالش رفتم و نایون رو به خواهرم که دیشب از مسافرت اومده بود و تو خونه بغلیه ما زندگی میکرد سپردم و سریع رفتم دنبالش ، تقریبا یک ساعت بعد از نامجون رسیدم شرکت و رفتم بالا
منشی: سلام خانم کیم
دایون: سلام آقای کیم داخل اتاقشونن؟
منشی: بله ولی مهمون دارن
دایون: مهم نیست
منشی: ولی..
در رو باز کردم و با چیزی که دیدم خون توی رگام منجمد شد و از عصبانیت قرمز شده بودم
کپی ممنوع ❌
یک ساعتی میشد که رسیده بودم خونه مادر شوهرم و مشغول بازی با نایونی که تازه از خواب پاشده بود شدم که زنگ در به صدا در اومد و بعد از چند مین نامجون اومد داخل
نامجون: سلام مامان
م.ن: سلام پسرم
نامجون: سلام بابا
پ.ن: سلام
نامجون اومد سمت ما
نامجون: سلام عزیزم
دایون: سلام
نامجون: سلام خوشگل من چیکارا کردی امروز بابایی
نامجون دایون رو بغلش گرفت
نامجون: شیطونی کردی اره
نامجون با نایون مشغول شد و منم رفتم به مادر نامجون کمک کنم
(نامجون)
بعد از خودن شام کمی صحبت کردیم و بلند شدیم رفتیم خونمون
نامجون: آخ خسته شدم
دایون: خب برو دوش بگیر بخواب
رفتم داخل اتاق و لباسام رو در اوردم و رفتم داخل حموم
(دایون)
نایون خواب بود پس با احتیاط گذاشتمش روس تخت کنار مادر و لباسامو عوض کردم که دیدم لباسای نامجون روی تخت افتاده رفتم برش داشتم تا بندازم داخل ماشین لباسشویی ولی بوی ادکلن زنانه خیلی تندی به مشامم خورد ، لباس رو نزدیک صورتم بردم و بو کردم
دایون: اینکه ادکلن من نیست یعنی چی؟!
فکری به سرم زد ولی سریع این افکار رو از خودم دور کردم و لباسارو انداختم توی لباسشویی و برگشتم توی اتاق و روتینم رو انجام دادم و رفتم روی تخت خوابیدم و چون خسته بودم سریع خوابم برد
(نامجون)
صبح از خواب بلند شدم دیدم ساعت ۹ سریه بلند شدم دایون رو هم بیدار کردم و سریع حلضد شدم راه افتادم سمت شرکت
(دایون)
وقتی نامجون رفت منم برای اینکه شک توی دلم رو از بین ببرم دنبالش رفتم و نایون رو به خواهرم که دیشب از مسافرت اومده بود و تو خونه بغلیه ما زندگی میکرد سپردم و سریع رفتم دنبالش ، تقریبا یک ساعت بعد از نامجون رسیدم شرکت و رفتم بالا
منشی: سلام خانم کیم
دایون: سلام آقای کیم داخل اتاقشونن؟
منشی: بله ولی مهمون دارن
دایون: مهم نیست
منشی: ولی..
در رو باز کردم و با چیزی که دیدم خون توی رگام منجمد شد و از عصبانیت قرمز شده بودم
کپی ممنوع ❌
۸۶.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.