رمان : داداشی
رمان : داداشی
پارت ۲
ارسلان : وایییییییی فکر کنم ناراحت شد حالا چه گو...هی بخورم تا خانم آشتی کنه
رفتم سرکار ساعت ۸ و نیم رسیدم خونه دیدم کسی خونه نیست دیانا ساعت همیشه ساعت ۴ یا ۵ بعدازظهر خونه بود یکم نگران شدم گفتم حتما با دوستاش رفته بیرون
اما اون همیشه به من خبر میداد هرجایی که میرفت
دیانا : کلاسام تموم شد ولی برنگشتم خونه رفتم خونه نیکا .
نیکا رفیق صمیمیمه یه خواهر داره مهشاد اونم رفیقمه منو نیکا ۱۸ سالمونه مهشاد ۱۷ سالشه خیلی باهاشون راحت بودم رفتم خونشون این رفیقمو حتا ارسلان هم نمیشناخت
ارسلان : ساعت دوازده شد نیومد بهش زنگ میزدم جواب نمیداد ۱۰۰۰ تا پی ام براش فرستادم جواب نداد
دیانا : ساعت ۴ صبح بود رفتم خونه دیدم ارسلان رو مبل نشسته سلام نکردم داشتم از پله ها میرفتم بالا که برن تو اتاقم که صداش باعث شد وایسم سر جام
ارسلان : کجا بودی ( با عصبانیت )
دیانا :
پارت ۲
ارسلان : وایییییییی فکر کنم ناراحت شد حالا چه گو...هی بخورم تا خانم آشتی کنه
رفتم سرکار ساعت ۸ و نیم رسیدم خونه دیدم کسی خونه نیست دیانا ساعت همیشه ساعت ۴ یا ۵ بعدازظهر خونه بود یکم نگران شدم گفتم حتما با دوستاش رفته بیرون
اما اون همیشه به من خبر میداد هرجایی که میرفت
دیانا : کلاسام تموم شد ولی برنگشتم خونه رفتم خونه نیکا .
نیکا رفیق صمیمیمه یه خواهر داره مهشاد اونم رفیقمه منو نیکا ۱۸ سالمونه مهشاد ۱۷ سالشه خیلی باهاشون راحت بودم رفتم خونشون این رفیقمو حتا ارسلان هم نمیشناخت
ارسلان : ساعت دوازده شد نیومد بهش زنگ میزدم جواب نمیداد ۱۰۰۰ تا پی ام براش فرستادم جواب نداد
دیانا : ساعت ۴ صبح بود رفتم خونه دیدم ارسلان رو مبل نشسته سلام نکردم داشتم از پله ها میرفتم بالا که برن تو اتاقم که صداش باعث شد وایسم سر جام
ارسلان : کجا بودی ( با عصبانیت )
دیانا :
۱.۹k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.