”شیرینم“ p 13
نزدیک یک ساعت بود که داخل کوهستان حرکت میکردن.
تهیونگ به جز جواب دادن به سوال های نامجون حرف دیگه ای نمیزد.
(علامت نامجون - ته +)
+ اقای کیم؟
- راحت باش نامجون صدام کن
+ بله نامجون شی چرا شما فامیلیتون کیم عه ولی جونگ کوک جئون؟
- منو جین برادر ناتنی جونگ کوک هستیم.
+ جین؟
- برادر بزرگ تر منو جونگ کوک و جفت من
+ ج.. جفت؟
- اره تو هم به زودی جفت کوک میشی
+ با شنیدن این حرف گونه های تهیونگ به شدت سرخ شد و با خجالت سرش و پایین انداخت. یه با صدای اسب های غریبه و پرتاب تیر به سمتشون ترسیده به هم نگاه کردن. که ناخوداگاه تیر به دست نامجون خورد. تهیونگ با دیدن این صحنه وحشت زده نامجون رو صدا زد ولی طولی نگذشت که تیر به اسبش خورد و تهیونگ پرت شد پایین.
نامجون بیهوش شده بود و از پا و سر تهیونگ داشت خون میرفت.
به زور خودش و پشت بوته کشید و گذاشت اشکاش بریزه.
الان فقط به بغل جونگ کوک نیاز داشت.
وقتی همچی اروم شد به سمت اونور برگشت.
نامجون نبود ، اسب هاشون مرده بود و همه وسایلشون و برده بودن.
نمیدونست چیکا کنه هوا داشت تاریک میشد و اون با سر و پای اسیب دیده تنها بود.
یه مسیر و گرفت سعی داشت بی توجه به درد پای وحشتناکش راه بره.
چند ساعت گذشت بود شب شده بود.
همینطور که میرفت نوری رو دید به سمتش حرکت کرد.
که...
ادامه دارد...
تهیونگ به جز جواب دادن به سوال های نامجون حرف دیگه ای نمیزد.
(علامت نامجون - ته +)
+ اقای کیم؟
- راحت باش نامجون صدام کن
+ بله نامجون شی چرا شما فامیلیتون کیم عه ولی جونگ کوک جئون؟
- منو جین برادر ناتنی جونگ کوک هستیم.
+ جین؟
- برادر بزرگ تر منو جونگ کوک و جفت من
+ ج.. جفت؟
- اره تو هم به زودی جفت کوک میشی
+ با شنیدن این حرف گونه های تهیونگ به شدت سرخ شد و با خجالت سرش و پایین انداخت. یه با صدای اسب های غریبه و پرتاب تیر به سمتشون ترسیده به هم نگاه کردن. که ناخوداگاه تیر به دست نامجون خورد. تهیونگ با دیدن این صحنه وحشت زده نامجون رو صدا زد ولی طولی نگذشت که تیر به اسبش خورد و تهیونگ پرت شد پایین.
نامجون بیهوش شده بود و از پا و سر تهیونگ داشت خون میرفت.
به زور خودش و پشت بوته کشید و گذاشت اشکاش بریزه.
الان فقط به بغل جونگ کوک نیاز داشت.
وقتی همچی اروم شد به سمت اونور برگشت.
نامجون نبود ، اسب هاشون مرده بود و همه وسایلشون و برده بودن.
نمیدونست چیکا کنه هوا داشت تاریک میشد و اون با سر و پای اسیب دیده تنها بود.
یه مسیر و گرفت سعی داشت بی توجه به درد پای وحشتناکش راه بره.
چند ساعت گذشت بود شب شده بود.
همینطور که میرفت نوری رو دید به سمتش حرکت کرد.
که...
ادامه دارد...
۲.۱k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.