چه خواهد شد
چه خواهد شد
پارت ۲۲
آهی از سر ناامیدی و ناراحتی کشید و ماشینو روشن کرد .
ایلیا : میخوای بریم یه جیزی بخوریم؟
ملینا : نه میخوام برم خونه
ایلیا. باشه
*چند روز بعد*
چند روزی گذشت و کارت دعوت رو مامان و بابام تو خانواده پخش کردن .... فردا روز عروسیه و یکسره سرم توی اون کاغذاس که برای خطبه ی عقده....خیلی طولانیه و قشنگه....رو تختم دراز کشیده بودم که صدای در اومد
ملینا : بیا تو
مامانم با لبخند اومد تو و نشست رو تختم
مامان : چیکار می کنی؟(با لبخند)
از جام بلند شدم و نشستم
ملینا : دارم متنی که باید برای عقد بخونم رو حفظ می کنم
مامان : آها....چقدرشو حفظ کردی؟
ملینا : تقریبا همشو....یکم دیگه مونده
مامان با لبخند بقلم کرد
مامان : قربونت بدم من کی انقدر بزرگ شدی؟(بغض)
ملینا : ......
از بغلم جدا شد و اشکاش رو پاک کرد.
ملینا : مامان گریه نکن دیگه...اگه اینموری کنی اصن ازدواج نمی کنم ..... کنسله
مامان/م : نه عزیزم این چه حرفیه میزنی....انیدوارم خوشبخت بشی عزیزم
خوشبخت بشم ؟ چه جوک باحالی....
.
.
.
.
*روز عروسی*
.
.
.
از اونجایی که عروسی ساعت ۸ شبه ساعت ۴ همراه مامانم و خواهرم رفتم ارایشگاه.....میکاپمو انتخاب کردم و شروع کردن به میکاپ کردنم.....از اونجایی که از آرایش های غلیظی که برای عروسی می کنن خوشم نمیاد یه میکاپ ساده انتخاب کردم(عکس میزارم)
لیا برای موهاش اومده بود و مامانم هم برای آرایش و موهاش
☆☆☆
مامانم و لیا خیلی زودتر از من کارشون تموم شد و رفتن . بعد از اینکه میکاپم تموم شد لباسمو پوشیدم . لباسمو مرتب کردن و تاجمو گذاشتن.....
دیگه رسیدیم به روزی که منتظرش بودم خودم......حمایت کنین ببینم چقدر برای مارت بعد منتظرین.....
۱۰ تا لایک و ۱۰ تا کامنت
ناشناس هم فراموش نشه.....😉
پارت ۲۲
آهی از سر ناامیدی و ناراحتی کشید و ماشینو روشن کرد .
ایلیا : میخوای بریم یه جیزی بخوریم؟
ملینا : نه میخوام برم خونه
ایلیا. باشه
*چند روز بعد*
چند روزی گذشت و کارت دعوت رو مامان و بابام تو خانواده پخش کردن .... فردا روز عروسیه و یکسره سرم توی اون کاغذاس که برای خطبه ی عقده....خیلی طولانیه و قشنگه....رو تختم دراز کشیده بودم که صدای در اومد
ملینا : بیا تو
مامانم با لبخند اومد تو و نشست رو تختم
مامان : چیکار می کنی؟(با لبخند)
از جام بلند شدم و نشستم
ملینا : دارم متنی که باید برای عقد بخونم رو حفظ می کنم
مامان : آها....چقدرشو حفظ کردی؟
ملینا : تقریبا همشو....یکم دیگه مونده
مامان با لبخند بقلم کرد
مامان : قربونت بدم من کی انقدر بزرگ شدی؟(بغض)
ملینا : ......
از بغلم جدا شد و اشکاش رو پاک کرد.
ملینا : مامان گریه نکن دیگه...اگه اینموری کنی اصن ازدواج نمی کنم ..... کنسله
مامان/م : نه عزیزم این چه حرفیه میزنی....انیدوارم خوشبخت بشی عزیزم
خوشبخت بشم ؟ چه جوک باحالی....
.
.
.
.
*روز عروسی*
.
.
.
از اونجایی که عروسی ساعت ۸ شبه ساعت ۴ همراه مامانم و خواهرم رفتم ارایشگاه.....میکاپمو انتخاب کردم و شروع کردن به میکاپ کردنم.....از اونجایی که از آرایش های غلیظی که برای عروسی می کنن خوشم نمیاد یه میکاپ ساده انتخاب کردم(عکس میزارم)
لیا برای موهاش اومده بود و مامانم هم برای آرایش و موهاش
☆☆☆
مامانم و لیا خیلی زودتر از من کارشون تموم شد و رفتن . بعد از اینکه میکاپم تموم شد لباسمو پوشیدم . لباسمو مرتب کردن و تاجمو گذاشتن.....
دیگه رسیدیم به روزی که منتظرش بودم خودم......حمایت کنین ببینم چقدر برای مارت بعد منتظرین.....
۱۰ تا لایک و ۱۰ تا کامنت
ناشناس هم فراموش نشه.....😉
۲.۹k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.