𝔓𝔞𝔯𝔱③
راوی داستان
کلاه هودیشو رو سرش انداخته بود و راهشو میرفت درحالی که هوا سرد و بارونی بود یهو هوا اینجوری شد
حالش زیاد خوب نبود چون بدجوری خورده بود تو حالش
وقتی که دعوا شد مدیر مدرسه یهو پیداش شد و برایه تنبیه سه چهار روز از مدرسه اخراجش کرد و قشنگ بدبخت شد
رسید خونه مثل همیشه غذاشو گرم کرد و بی حوصله نشست و خورد
حس دلتنگی و دپرس بودن رو باهم داشت
برایه همین تو اتاقش رفت و رو تخت خوابید و چشماشو بست فکر کرد
که یهو فکر ا/ت افتاد
این چند روز واقعا وابستش شده بود ولی نمیدونست باید چطوری جاو بره تا بتونه توجهشو جلب کنه و جلو چشماش حرکتی بزنه که مثل یه جنتلمن به نظر برسه
چشماشو تو حدقه چرخوند و سرشو تو بالشت فرو کرد و دادی از ته دلش کشید
فرداصبح نمیتونست مدرسه یعنی نمیتونست ا/تو ببینه و این بزاش از همه بیشتر زجر و عذاب داشت
................
بالاخره روزایه تنبیهش تموم شد و دوباره به مدرسه رفت با اشتیاق و ذوق اینکه دوباره قراره ا/تو ببینه و البته لینارو
نمیدونست چرا باهاش دست دوستی داده وقتی یکسره لوس بازی درمیاره
وارد مدرسه شد که با اولین نفر لینا طرف شد
÷عررررجیغغ کوک برگشته
همه ی دانش آموزا توجهشون بهش جلب شد
و اصلا حس خوبی براش نبود
-لینا بس کن گردنم و شکستی
÷اصن دوست دارم اومامو بغل کنم
چشماشو تو حدقه چرخوند که چشمش به ا/ت خورد که کنار یه پسر غریبه نشسته
اون تقریبا چون محبوب بود کل مدرسه رو میشناخت ولی اون پسره انگار تازه وارد بود
-هعی لینا اون پسره .... کیه؟
÷اها اون هیچی...یه پسر دیگه که تازه وارده درضمن در اولین برخورد با ا/ت خیلی جور شد تو غذا خوری کنار هم نشسته بودن تویه این چند روز یکسره اون دوتا پروژه ها رو قبول میکردن دوتا خرخون به هم افتادن
-چییییییییییی(داااااااد)
این داستان ادامه دارد ... ؟!
کلاه هودیشو رو سرش انداخته بود و راهشو میرفت درحالی که هوا سرد و بارونی بود یهو هوا اینجوری شد
حالش زیاد خوب نبود چون بدجوری خورده بود تو حالش
وقتی که دعوا شد مدیر مدرسه یهو پیداش شد و برایه تنبیه سه چهار روز از مدرسه اخراجش کرد و قشنگ بدبخت شد
رسید خونه مثل همیشه غذاشو گرم کرد و بی حوصله نشست و خورد
حس دلتنگی و دپرس بودن رو باهم داشت
برایه همین تو اتاقش رفت و رو تخت خوابید و چشماشو بست فکر کرد
که یهو فکر ا/ت افتاد
این چند روز واقعا وابستش شده بود ولی نمیدونست باید چطوری جاو بره تا بتونه توجهشو جلب کنه و جلو چشماش حرکتی بزنه که مثل یه جنتلمن به نظر برسه
چشماشو تو حدقه چرخوند و سرشو تو بالشت فرو کرد و دادی از ته دلش کشید
فرداصبح نمیتونست مدرسه یعنی نمیتونست ا/تو ببینه و این بزاش از همه بیشتر زجر و عذاب داشت
................
بالاخره روزایه تنبیهش تموم شد و دوباره به مدرسه رفت با اشتیاق و ذوق اینکه دوباره قراره ا/تو ببینه و البته لینارو
نمیدونست چرا باهاش دست دوستی داده وقتی یکسره لوس بازی درمیاره
وارد مدرسه شد که با اولین نفر لینا طرف شد
÷عررررجیغغ کوک برگشته
همه ی دانش آموزا توجهشون بهش جلب شد
و اصلا حس خوبی براش نبود
-لینا بس کن گردنم و شکستی
÷اصن دوست دارم اومامو بغل کنم
چشماشو تو حدقه چرخوند که چشمش به ا/ت خورد که کنار یه پسر غریبه نشسته
اون تقریبا چون محبوب بود کل مدرسه رو میشناخت ولی اون پسره انگار تازه وارد بود
-هعی لینا اون پسره .... کیه؟
÷اها اون هیچی...یه پسر دیگه که تازه وارده درضمن در اولین برخورد با ا/ت خیلی جور شد تو غذا خوری کنار هم نشسته بودن تویه این چند روز یکسره اون دوتا پروژه ها رو قبول میکردن دوتا خرخون به هم افتادن
-چییییییییییی(داااااااد)
این داستان ادامه دارد ... ؟!
۲۹.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.