aboW myhert 🧛🖤 پارت ۲
بعد از اینکه گزارش ها رو نوشتم به اون مردک خرفت تحویل دادم نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱۰ شب بود ...
رفتم به خونه کوله پشتی سفیدم اوردم دوربین وسایل لازمو گذاشتم ... آه چرا تمام زحمتام رو به باد دادی اوفف منکه شانس ندارم
کوله پشتیمو گرفتم برای آخرین بار چک کردم سویچ ماشینو گرفتم آه دلم برای مامانم تنگ شده بابا که ولمون کرد رفت من پاسپورتم رو درآوردم بهش نگاه کردم
اوه لی مین ۲۲ ساله یه خبرنگار فامیلی پدری که ولمون کرد هنوز کنار اسممه ...
بیخیال شدم راه افتادم بلخره رسیدم یه جنگل تاریک با درختای بلند پر پیچ خم که باعث میشه تنم به لرزه بیفته نه لی مین نه باید بترسی اروم قدم برداشتم راه افتادم باید دنبال گیاه سمی لایو ( این گیاه وجود خارجي نداره ) بگردم خیلی ارزش داره میتونم باهاش تعداد بینندگانم رو به بالا ببرم بلخره دوساعت گذشته هنوز نتونستم پیداش خسته شدم کنار یه درخت دراز کشیدم بطری ابمو درآوردم کمی آب خوردم نفس زدم سرمو این وری کردم این گیاه بود باورم نمیشه خدایا چه خوب دوربینمو درآوردم ۵ یا۶ تا عکس گرفتم با خوشحال نگاش کردم بلخره کارم تموم شد ولی نگاهم رفت به جنگل من کجام ابن راهی نبود من آمدم با بدو بدو رفتم دویدم بلکه به ماشینم برسم ولی انگار نه انگار نیسته هیچ چیزی نیست با دستام سرمو گرفتم اوه خدای من چرا این غیر ممکنه صدای شنیدم تنم به خودم لرزید صدا ها بلند تر میشد منم گریم گرفته بود اشکام داشت ریزش میکرد....
نوا هایی شنیدم انگار یکی طلسمم کرده بود.... به سمت اون نجوا رفتم یهو یه درد خیلی بدی پشت سرم احساس کردم سرم گیج رفت آخرین صحنه ای که دیدم این بود که یکی بغلم کرده بود...
رفتم به خونه کوله پشتی سفیدم اوردم دوربین وسایل لازمو گذاشتم ... آه چرا تمام زحمتام رو به باد دادی اوفف منکه شانس ندارم
کوله پشتیمو گرفتم برای آخرین بار چک کردم سویچ ماشینو گرفتم آه دلم برای مامانم تنگ شده بابا که ولمون کرد رفت من پاسپورتم رو درآوردم بهش نگاه کردم
اوه لی مین ۲۲ ساله یه خبرنگار فامیلی پدری که ولمون کرد هنوز کنار اسممه ...
بیخیال شدم راه افتادم بلخره رسیدم یه جنگل تاریک با درختای بلند پر پیچ خم که باعث میشه تنم به لرزه بیفته نه لی مین نه باید بترسی اروم قدم برداشتم راه افتادم باید دنبال گیاه سمی لایو ( این گیاه وجود خارجي نداره ) بگردم خیلی ارزش داره میتونم باهاش تعداد بینندگانم رو به بالا ببرم بلخره دوساعت گذشته هنوز نتونستم پیداش خسته شدم کنار یه درخت دراز کشیدم بطری ابمو درآوردم کمی آب خوردم نفس زدم سرمو این وری کردم این گیاه بود باورم نمیشه خدایا چه خوب دوربینمو درآوردم ۵ یا۶ تا عکس گرفتم با خوشحال نگاش کردم بلخره کارم تموم شد ولی نگاهم رفت به جنگل من کجام ابن راهی نبود من آمدم با بدو بدو رفتم دویدم بلکه به ماشینم برسم ولی انگار نه انگار نیسته هیچ چیزی نیست با دستام سرمو گرفتم اوه خدای من چرا این غیر ممکنه صدای شنیدم تنم به خودم لرزید صدا ها بلند تر میشد منم گریم گرفته بود اشکام داشت ریزش میکرد....
نوا هایی شنیدم انگار یکی طلسمم کرده بود.... به سمت اون نجوا رفتم یهو یه درد خیلی بدی پشت سرم احساس کردم سرم گیج رفت آخرین صحنه ای که دیدم این بود که یکی بغلم کرده بود...
۳۱.۶k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.