orchid p4
اینم از کایلا و جکسون.. برگردیم به کاپل اصلیمون.. اهم اهم. یادتونه گفتم یه معامله بود بین وی و رابرت؟ الان میریم سراغ اون..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک هفته گذشته بود و روز موعود فرا رسیده بود.
pov's Taehyung
جلوی آیینه ایستاده بودم. توی اتاق تمام مشکی خودم!! توی جایی که دیواراش، همه ی بغض هام رو دیده بودن؛ جایی که دیواراش، هق هق هام رو شنیده بودن... هاه خدا حالا این چه بحثی بود این وسط؟ عاییش/: پوفی کشیدم و کراوات مشکی رنگم رو درست کردم. ماسک ببرم رو روی صورتم گذاشتم و از اتاق خارج شدم. از عمارت بیرون رفتم و سوار ماشین شدم. لوکیشن منطقه، یه جا توی حومه ی شهر بودپس بعد از تقریبا 30 دیقه ب لوکیشن مورد نظر رسیدیم. برای بار اخر خودمو توی ایینه نگاه کردم و پیاده شدم. با قدم های استوار که از تسلطم روی همچی نشات میگرفت، وارد اون خونه ی خرابه شدم. افراد رابرت از همین الانش هم شروع کرده بودن به سوراخ کردن سنگها.!
_های بیچیز! باسِتون اومد!!(:(باس: رئیس)
+عاو وی! چه افتخاری که تو رو اینجا میبینمت!
_اوه رابرت داری خجالت زده ام میکنی.!!
+هاه! چه شوخی بی مزه ای.. تو و خجالت زدگی؟ مسخره و همچنین غیر ممکنه ویکتور.
_درسته. دقیقا زدی تو خال.. اما به جملم د..
داشتم جملمو کامل میکردم که یکی از افراد رابرت پرید وسط حرفم:
~قربان. سنگها اماده ی جاسازی کوکائین هستن.
رابرت، که انگار از سرنوشت اون بدبخت خبر داشت، لبخند تلخی زد و گفت
+بدکاری کردی که وسط حرفش پریدی ماکسیم...
و من همون لحظه، با تفنگتوی دستم یه تیر به سرش شلیک کردم و اون به زمین افتاد. لبخند سردی زدم و گفتم
_معلم خوبی نبودی برای شاگردات، رابرت!
رابرت، از زیر ماسک خرگوش سفیدش تکخندی زد و گفت
+اووووه وی... من همه چیزو از تو یاد گرفتم.(:
منظورش رو خوب فهمیده بودم پس..
*هی سلام بچه ها! حالتون خوبه؟ معامله جطوریه؟ والا منکه خبر ندارم فعلا روی تهیونگه.
_عاههه خدا تو همیشه بد موقع مزاحم میشی!! دلم میخاد بکشمت!!
+موافقم(همراه با چرخوندن چشم).
* ی.. یا! جفتتون دارین خطرناک میشید ب منم رحم نمیکنید یعنی؟ ای بشکنه این دست که نمک نداره.. هعیییی خدا کجایی ببینی که اینا میخان خالق زندگیشونو بکشنننن هق هق هق..
تا خاستم برم تو دهن اون موجود مزخرف که به خودش میگه "خالق زندگی ما"، ازونجا رفت.(هعی با خودمما😪💔😂)
_خیلی خب. بریم تا کوکائین هارو جاساز کنید!
کنید آخر جملم رو با تاکید گفتم و باعث شدم اون تکخندی بزنه و متقابلا جمله ی من رو ب خودم برگردونه
+بریم تا کوکایین هارو جاساز کنیم، ارباب وی!
خیلی خب.... سود معامله زیاد بود. سی درصدی که بردم، پنج میلیون دلار بود که خب زیادم بدک نبود...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک هفته گذشته بود و روز موعود فرا رسیده بود.
pov's Taehyung
جلوی آیینه ایستاده بودم. توی اتاق تمام مشکی خودم!! توی جایی که دیواراش، همه ی بغض هام رو دیده بودن؛ جایی که دیواراش، هق هق هام رو شنیده بودن... هاه خدا حالا این چه بحثی بود این وسط؟ عاییش/: پوفی کشیدم و کراوات مشکی رنگم رو درست کردم. ماسک ببرم رو روی صورتم گذاشتم و از اتاق خارج شدم. از عمارت بیرون رفتم و سوار ماشین شدم. لوکیشن منطقه، یه جا توی حومه ی شهر بودپس بعد از تقریبا 30 دیقه ب لوکیشن مورد نظر رسیدیم. برای بار اخر خودمو توی ایینه نگاه کردم و پیاده شدم. با قدم های استوار که از تسلطم روی همچی نشات میگرفت، وارد اون خونه ی خرابه شدم. افراد رابرت از همین الانش هم شروع کرده بودن به سوراخ کردن سنگها.!
_های بیچیز! باسِتون اومد!!(:(باس: رئیس)
+عاو وی! چه افتخاری که تو رو اینجا میبینمت!
_اوه رابرت داری خجالت زده ام میکنی.!!
+هاه! چه شوخی بی مزه ای.. تو و خجالت زدگی؟ مسخره و همچنین غیر ممکنه ویکتور.
_درسته. دقیقا زدی تو خال.. اما به جملم د..
داشتم جملمو کامل میکردم که یکی از افراد رابرت پرید وسط حرفم:
~قربان. سنگها اماده ی جاسازی کوکائین هستن.
رابرت، که انگار از سرنوشت اون بدبخت خبر داشت، لبخند تلخی زد و گفت
+بدکاری کردی که وسط حرفش پریدی ماکسیم...
و من همون لحظه، با تفنگتوی دستم یه تیر به سرش شلیک کردم و اون به زمین افتاد. لبخند سردی زدم و گفتم
_معلم خوبی نبودی برای شاگردات، رابرت!
رابرت، از زیر ماسک خرگوش سفیدش تکخندی زد و گفت
+اووووه وی... من همه چیزو از تو یاد گرفتم.(:
منظورش رو خوب فهمیده بودم پس..
*هی سلام بچه ها! حالتون خوبه؟ معامله جطوریه؟ والا منکه خبر ندارم فعلا روی تهیونگه.
_عاههه خدا تو همیشه بد موقع مزاحم میشی!! دلم میخاد بکشمت!!
+موافقم(همراه با چرخوندن چشم).
* ی.. یا! جفتتون دارین خطرناک میشید ب منم رحم نمیکنید یعنی؟ ای بشکنه این دست که نمک نداره.. هعیییی خدا کجایی ببینی که اینا میخان خالق زندگیشونو بکشنننن هق هق هق..
تا خاستم برم تو دهن اون موجود مزخرف که به خودش میگه "خالق زندگی ما"، ازونجا رفت.(هعی با خودمما😪💔😂)
_خیلی خب. بریم تا کوکائین هارو جاساز کنید!
کنید آخر جملم رو با تاکید گفتم و باعث شدم اون تکخندی بزنه و متقابلا جمله ی من رو ب خودم برگردونه
+بریم تا کوکایین هارو جاساز کنیم، ارباب وی!
خیلی خب.... سود معامله زیاد بود. سی درصدی که بردم، پنج میلیون دلار بود که خب زیادم بدک نبود...
۴.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.