.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت1۵→
آره جونه عمم کلاسم کجا بود؟!خب بگو میخوای بری گند بزنی به اون لاستیکای نازنین دیگه!
پارسا که هنوز همون لبخند ملیح مسخرش روی لبش بود گفت: عه؟!!اینطوری که خیلی بد شد!
نه بابا اختیار دارین،این چه حرفیه؟! من دیگه باید برم دیرم میشه،خدافظ.
پارسا هم خدافظی کردو من سریع جیم شدم.
پسره پررو فک کرده من بچم که میخواد بایه چایی یا قهوه خرم کنه...مردم میرن بیرون به عشقشون غذا میدن،اونوقت این میخواست بایه قهوه سرو ته قضیه روهم بیاره،غلط کرده...پسره بی ریخت...بره بمیره با اون رفیق دیوونه ی احمقش!
دیگه به پارسا فک نکردم و سعی کردم روی نقشم تمرکز کنم.
به پارکینگ رفتم،کسی اونجا نبود...سگ پر نمیزد...همه سر کلاساشون بودن...
به سمت ماشین ارسلان رفتم،اوهوه چه ماشینیم هس!معلومه خیلی واسش خرج کرده...
منکه اصن نمیتونم این ماشینا رو از هم تشخیصش بدم...یه پراید میشناسم که اونم از صدقه سری ماشین نیکاس...ماشین ماشینه دیگه،حالا یا پرایده یا یه چیزی مثه ماشین این بوزینه!چه فرقی داره که اسمش چیه؟!!!
ولی هرچی هس عجب جیگریه ها!حیفه این ماشین که زیر پای اون روانیه!آخی بمیرم که بخاطر اون باید لاستیکات پنچر شه!
برای آخرین بار دید زدم،کسی نبود.
سریع قیچی ابرومو از توی کیفم درآوردم،یه نگا به لاستیکا کردم،یه نگاهمون به قیچی توی دستم و لبخند خبیثی زدم...از فکر اینکه ارسلان امروز بی ماشین میمونه توی دلم کیلو کیلو قند میسابیدن!
پیش به سوی پنچری لاستیکا!
رفتم سراغ اولین لاستیک...بعد دومی...بعدش سومی...ودر آخرهم چهارمی...ردیفه ردیفه...بهتر از این نمیشه!
هر چهارتا چرخش پنچره!!!یوهو!
خواستم از محل حادثه دورشم که یه چیزید زد به سرم...باید ارسلانو مطمئن کنم کار پنچری فقط و فقط کار خود خوشگلمه!
رژ لبمو در آوردم و روی شیشه جلوی ماشین نوشتم: اوخی...بمیرم پیاده بهت خوش بگذره،هنوز اولشه!پس بگرد تا بگردیم.
درسته رژ لبم دار فانی رو وداع گفت ولی می ارزید!
سریع یه نگا دوروبرم کردم...هیچکی نبود...خیلی سریع جیم شدم و به کلاس برگشتم،به ساعت نگا کردم
۱۱بود...یه ساعت دیگه قیافه ارسلان دیدنیه!
اُه اُه...این زنگ نقشه کشی دارم!!!!
قبل از اینکه استاد بیاد،نیکا بزور باهام آشتی کرد و قرار شد بعد از کلاس بهم ساندویچ بده
من به همون ساندویچ دانشگاهم قانع بودم...از بس که بچه قانعیم!
پارسا که هنوز همون لبخند ملیح مسخرش روی لبش بود گفت: عه؟!!اینطوری که خیلی بد شد!
نه بابا اختیار دارین،این چه حرفیه؟! من دیگه باید برم دیرم میشه،خدافظ.
پارسا هم خدافظی کردو من سریع جیم شدم.
پسره پررو فک کرده من بچم که میخواد بایه چایی یا قهوه خرم کنه...مردم میرن بیرون به عشقشون غذا میدن،اونوقت این میخواست بایه قهوه سرو ته قضیه روهم بیاره،غلط کرده...پسره بی ریخت...بره بمیره با اون رفیق دیوونه ی احمقش!
دیگه به پارسا فک نکردم و سعی کردم روی نقشم تمرکز کنم.
به پارکینگ رفتم،کسی اونجا نبود...سگ پر نمیزد...همه سر کلاساشون بودن...
به سمت ماشین ارسلان رفتم،اوهوه چه ماشینیم هس!معلومه خیلی واسش خرج کرده...
منکه اصن نمیتونم این ماشینا رو از هم تشخیصش بدم...یه پراید میشناسم که اونم از صدقه سری ماشین نیکاس...ماشین ماشینه دیگه،حالا یا پرایده یا یه چیزی مثه ماشین این بوزینه!چه فرقی داره که اسمش چیه؟!!!
ولی هرچی هس عجب جیگریه ها!حیفه این ماشین که زیر پای اون روانیه!آخی بمیرم که بخاطر اون باید لاستیکات پنچر شه!
برای آخرین بار دید زدم،کسی نبود.
سریع قیچی ابرومو از توی کیفم درآوردم،یه نگا به لاستیکا کردم،یه نگاهمون به قیچی توی دستم و لبخند خبیثی زدم...از فکر اینکه ارسلان امروز بی ماشین میمونه توی دلم کیلو کیلو قند میسابیدن!
پیش به سوی پنچری لاستیکا!
رفتم سراغ اولین لاستیک...بعد دومی...بعدش سومی...ودر آخرهم چهارمی...ردیفه ردیفه...بهتر از این نمیشه!
هر چهارتا چرخش پنچره!!!یوهو!
خواستم از محل حادثه دورشم که یه چیزید زد به سرم...باید ارسلانو مطمئن کنم کار پنچری فقط و فقط کار خود خوشگلمه!
رژ لبمو در آوردم و روی شیشه جلوی ماشین نوشتم: اوخی...بمیرم پیاده بهت خوش بگذره،هنوز اولشه!پس بگرد تا بگردیم.
درسته رژ لبم دار فانی رو وداع گفت ولی می ارزید!
سریع یه نگا دوروبرم کردم...هیچکی نبود...خیلی سریع جیم شدم و به کلاس برگشتم،به ساعت نگا کردم
۱۱بود...یه ساعت دیگه قیافه ارسلان دیدنیه!
اُه اُه...این زنگ نقشه کشی دارم!!!!
قبل از اینکه استاد بیاد،نیکا بزور باهام آشتی کرد و قرار شد بعد از کلاس بهم ساندویچ بده
من به همون ساندویچ دانشگاهم قانع بودم...از بس که بچه قانعیم!
۱۶.۸k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.