رمان :تو که میترسدی از تاریکی💔🖤 پارت:①①
دیانا:بیدار شدم دیدم ساعت یک ظهر خواستم بیدارشم که ارسلان بغلم کرده بود
خفاش بنفشم
ارسلان:هوم
دیانا:بیدار شو
ارسلان:۵ دقیقه ی دیگه
دیانا:۵ دقیقه بخوره تو سرت اصلا باهات قهرم
ارسلان:قربونت برم من خرتم باهام اشتی کن
دیانا:باید فکر کنم حالا بیا بریم پایین
ارسلان:یا ابلفضل باهام اشتی کنه
دیانا:رفتم پایین هیچکی نبود
ارسلان: رضاااااا محرابببببب (با داد)
دیانا:الکی هنجره تو پاره نکن نیستن
ارسلان:وقت خوبیه
دیانا:منظورت چیه
ارسلان:دلم بچه میخواد
دیانا:عمرااااا
ارسلان:تو نمی تونی دستور بدی
دیانارو انداختم رو کاناپه لباسش رو در اوردم
(نویسنده:دیگه میدونید چی میشه)
دیانا:خواب رفتم بیدار شدم با بدن درد شدیدی بیدار شدم
دیدم بچه ها پشت میز نشستن دارن ناهار میخورن
ارسلان:خوابالو بیدار شو
دیانا:ارسلان دارم از بدن درد میمیرم
مهدیس:مگه چیکار کردی
ارسلان:یکم ک.ر.د.م.ش
ممد:چیییییییی😐
پانیذ:او شت😬
کوتاه و مختصر.....😂
خفاش بنفشم
ارسلان:هوم
دیانا:بیدار شو
ارسلان:۵ دقیقه ی دیگه
دیانا:۵ دقیقه بخوره تو سرت اصلا باهات قهرم
ارسلان:قربونت برم من خرتم باهام اشتی کن
دیانا:باید فکر کنم حالا بیا بریم پایین
ارسلان:یا ابلفضل باهام اشتی کنه
دیانا:رفتم پایین هیچکی نبود
ارسلان: رضاااااا محرابببببب (با داد)
دیانا:الکی هنجره تو پاره نکن نیستن
ارسلان:وقت خوبیه
دیانا:منظورت چیه
ارسلان:دلم بچه میخواد
دیانا:عمرااااا
ارسلان:تو نمی تونی دستور بدی
دیانارو انداختم رو کاناپه لباسش رو در اوردم
(نویسنده:دیگه میدونید چی میشه)
دیانا:خواب رفتم بیدار شدم با بدن درد شدیدی بیدار شدم
دیدم بچه ها پشت میز نشستن دارن ناهار میخورن
ارسلان:خوابالو بیدار شو
دیانا:ارسلان دارم از بدن درد میمیرم
مهدیس:مگه چیکار کردی
ارسلان:یکم ک.ر.د.م.ش
ممد:چیییییییی😐
پانیذ:او شت😬
کوتاه و مختصر.....😂
۲.۱k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.