P8
(ا/ت ویو)
چون حوصلم سر رفت بود چند دقیقه ای توی حیاط قدم زدم اما زیاد طولش ندادم و برگشتم تو اتاق ، ساعت نزدیک های ظهر بود فکر کردم الاناس که جونگ کوک باید عمارت ، یه لحظه ای مکث کردم و با خودم گفتم : تو چرا باید بدونی اون کی میاد عمارت اصلا به تو چه .
سریع چشمام رو بستم و دستم رو روی سرم گذاشتم تا فکرش از ذهنم بره بیرون نمیخواستم بهش فکر کنم اما یه حسی بهم میگفت تو میخوای بهش فکر کنی اما غرورت نمیزاره ، سریع پسش زدم و گفتم : کی من ؟ نخیرم حتما اشتباه گرفتی
همینجوری که داشتم با ذهن خودم که نمیدونم ذهنم بود یا قلبم میجنگیدم در اتاق باز شد و جونگ کوک اومد تو ، نگاهم کرد و گفت : خوبی ؟
خوبی ؟ با من بود این چرا باید حال من بپرسه تو این مدت هیچ وقت حاله منو نپرسیده بود برای همین بدجور برام عجیب بود با اینکه نمیدونستم چرا از دیشب تا الان یدفعه 360 درجه تغییر کرده ولی آروم جواب دادم : آره
با شنیدن حرفم راهش رو کج کرد و رفت از کمد یه دست لباس برداشت بعدم رفت سمت حموم ، بنظر میاد یکم مهربون شده اما چرا این که اینجوری نبوده یکم بعد با جرقه ای که توی ذهنم خورد فهمیدم که دلیلش میتونه به خاطر این بچه باشه آره حتما به خاطر این بچس نمیتونه دلیل دیگه ای داشته باشه حداقل خوبه که میتونه به خاطر این بچه مهربون باشه ، طولی نکشید که از حموم بایه حوله که داشت سرش رو خشک میکرد اومد بیرون اما اینبار از من نخواست تا سرش رو خشک کنم خودش رفت و سشوار رو برداشت و شروع کرد به خشک کردن سرش .
یکم بعد که کارش تموم شد دوباره طبق عادت همیشه اش شروع کرد جلوی آیینه موهاش رو صاف کردن که یکی در اتاق رو زد .
جونگ کوک : بیا تو
یکی از ندیمه ها در رو باز کرد و اومد رو به جونگ کوک برای احترام تعظیم کرد وگفت : ارباب لطفا بیاید پایین ناهار حاضره
جونگ کوک : خیلی خب
ندیمه برای دوباره تعظیمی کرد و از در رفت بیرون ، جونگ کوکم برگشت سمت منو و گفت : بیا بریم پایین
حال پایین رفتن نداشتم ، حال غذا خوردنم نداشتم فقط دلم میخواست تو اتاق بمونم و بیرون نرم چون میدونم الان حتما همه میدونن واقعا دیگه تحمل نگاه های ندیمه ها رو نداشتم برای همین گفتم : من نمیام
جونگ کوک : نمیای ؟
ا/ت : نه خودت برو
جونگ کوک : چرا ؟
ا/ت : همینجوری
جونگ کوک : مسخره بازی در نیار پاشو بیا بریم
ا/ت : گفتم که نمیام
جونگ کوک : پاشو
چیزی بهش نگفتم و فقط نگاهش کردم که دوباره گفت : میگم پاشو
سرم رو به چپ و راست تکون دادم که باحالت کلافه ای گفت : به خدا اعصاب ندارم پا میشم یه دونه میزنم تو.....
نذاشتم حرفش تموم شه و سریع دست گذاشتم رو شکمم و گفتم : میبینی کوچولو بابات چجوری باهام رفتار میکنه
چون حوصلم سر رفت بود چند دقیقه ای توی حیاط قدم زدم اما زیاد طولش ندادم و برگشتم تو اتاق ، ساعت نزدیک های ظهر بود فکر کردم الاناس که جونگ کوک باید عمارت ، یه لحظه ای مکث کردم و با خودم گفتم : تو چرا باید بدونی اون کی میاد عمارت اصلا به تو چه .
سریع چشمام رو بستم و دستم رو روی سرم گذاشتم تا فکرش از ذهنم بره بیرون نمیخواستم بهش فکر کنم اما یه حسی بهم میگفت تو میخوای بهش فکر کنی اما غرورت نمیزاره ، سریع پسش زدم و گفتم : کی من ؟ نخیرم حتما اشتباه گرفتی
همینجوری که داشتم با ذهن خودم که نمیدونم ذهنم بود یا قلبم میجنگیدم در اتاق باز شد و جونگ کوک اومد تو ، نگاهم کرد و گفت : خوبی ؟
خوبی ؟ با من بود این چرا باید حال من بپرسه تو این مدت هیچ وقت حاله منو نپرسیده بود برای همین بدجور برام عجیب بود با اینکه نمیدونستم چرا از دیشب تا الان یدفعه 360 درجه تغییر کرده ولی آروم جواب دادم : آره
با شنیدن حرفم راهش رو کج کرد و رفت از کمد یه دست لباس برداشت بعدم رفت سمت حموم ، بنظر میاد یکم مهربون شده اما چرا این که اینجوری نبوده یکم بعد با جرقه ای که توی ذهنم خورد فهمیدم که دلیلش میتونه به خاطر این بچه باشه آره حتما به خاطر این بچس نمیتونه دلیل دیگه ای داشته باشه حداقل خوبه که میتونه به خاطر این بچه مهربون باشه ، طولی نکشید که از حموم بایه حوله که داشت سرش رو خشک میکرد اومد بیرون اما اینبار از من نخواست تا سرش رو خشک کنم خودش رفت و سشوار رو برداشت و شروع کرد به خشک کردن سرش .
یکم بعد که کارش تموم شد دوباره طبق عادت همیشه اش شروع کرد جلوی آیینه موهاش رو صاف کردن که یکی در اتاق رو زد .
جونگ کوک : بیا تو
یکی از ندیمه ها در رو باز کرد و اومد رو به جونگ کوک برای احترام تعظیم کرد وگفت : ارباب لطفا بیاید پایین ناهار حاضره
جونگ کوک : خیلی خب
ندیمه برای دوباره تعظیمی کرد و از در رفت بیرون ، جونگ کوکم برگشت سمت منو و گفت : بیا بریم پایین
حال پایین رفتن نداشتم ، حال غذا خوردنم نداشتم فقط دلم میخواست تو اتاق بمونم و بیرون نرم چون میدونم الان حتما همه میدونن واقعا دیگه تحمل نگاه های ندیمه ها رو نداشتم برای همین گفتم : من نمیام
جونگ کوک : نمیای ؟
ا/ت : نه خودت برو
جونگ کوک : چرا ؟
ا/ت : همینجوری
جونگ کوک : مسخره بازی در نیار پاشو بیا بریم
ا/ت : گفتم که نمیام
جونگ کوک : پاشو
چیزی بهش نگفتم و فقط نگاهش کردم که دوباره گفت : میگم پاشو
سرم رو به چپ و راست تکون دادم که باحالت کلافه ای گفت : به خدا اعصاب ندارم پا میشم یه دونه میزنم تو.....
نذاشتم حرفش تموم شه و سریع دست گذاشتم رو شکمم و گفتم : میبینی کوچولو بابات چجوری باهام رفتار میکنه
۱۴.۷k
۲۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.