پارت۱۰۹
که بره پارچه بخره ببره پيش خياط مامانش! از ادا و اطوارهاشون خنده ام مي گرفت. بايد آدرس برادر شبنم و ازش مي گرفتم. داداشش وکيل مجربي بود و براي گرفتن ويزاي کانادا مسلما مي تونست کمکم کنه، ولي بايد صبر مي کردم تا همه ي کارا درست بشه.
ساعت هفت که شد کت و شلوارم و پوشيدم و موهام و هم سشوار زدم. قرار بود ساعت هشت بيان. هنوز دقايقي به اومدن مهمونا مونده بود، که در اتاقم باز شد و آتوسا پريد تو. از صبح هر چي خواسته بود تلفني باهام حرف بزنه طفره رفته بودم، ولي حالا ديگه نمي تونستم کاري بکنم! از جا بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سلام آباجي گلم.
- اي آب زير کاه موذي.
- اِ، آتوسا بد نشو ديگه.
- خب تو که يکي و زير سر داشتي، چرا زودتر نمي گفتي؟
- اين طور نيست.
ماني سرش و آورد توي اتاق و گفت:
- سلام خواهر زن!
خنديدم و گفتم:
- سلام ماني جون.
- بياين بيرون خواهراي خوشگل، مهمونا اومدن فکر کنم.
آتوسا با غيض دستم و کشيد و گفت:
- بعدا من با تو حرف دارم.
لجم گرفت! اصلا گيريم هم که آرتان دوست پسر من بود، به آتوسا چه ربطي داشت؟ دختره ي فضول! پايين که رفتيم مهمونا در حال وارد شدن بودن. باباش زودتر اومده بود تو و داشت با بابا خوش و بش مي کرد. مامانش هم تازه اومده بود. وقتي رسيدم پايين، آقايي جوون تر هم که خيلي شبيه به باباي آرتان بود وارد شد. رفتم جلو و سلام کردم. مامان آرتان زود خودش و به من رسوند و بغلم کرد. چه بوي خوبي مي داد! گونه ام و با عشق بوسيد و گفت:
- قربونت برم الهي عروس خوشگلم. تو فرشته اي که تونستي دل آرتان من و ببري.
با لبخند گفتم:
- شما لطف دارين خانوم تهراني...
اومد وسط حرفم و گفت:
شرطا: ۹ تا لایک ۱۵ تا کامنت
ساعت هفت که شد کت و شلوارم و پوشيدم و موهام و هم سشوار زدم. قرار بود ساعت هشت بيان. هنوز دقايقي به اومدن مهمونا مونده بود، که در اتاقم باز شد و آتوسا پريد تو. از صبح هر چي خواسته بود تلفني باهام حرف بزنه طفره رفته بودم، ولي حالا ديگه نمي تونستم کاري بکنم! از جا بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سلام آباجي گلم.
- اي آب زير کاه موذي.
- اِ، آتوسا بد نشو ديگه.
- خب تو که يکي و زير سر داشتي، چرا زودتر نمي گفتي؟
- اين طور نيست.
ماني سرش و آورد توي اتاق و گفت:
- سلام خواهر زن!
خنديدم و گفتم:
- سلام ماني جون.
- بياين بيرون خواهراي خوشگل، مهمونا اومدن فکر کنم.
آتوسا با غيض دستم و کشيد و گفت:
- بعدا من با تو حرف دارم.
لجم گرفت! اصلا گيريم هم که آرتان دوست پسر من بود، به آتوسا چه ربطي داشت؟ دختره ي فضول! پايين که رفتيم مهمونا در حال وارد شدن بودن. باباش زودتر اومده بود تو و داشت با بابا خوش و بش مي کرد. مامانش هم تازه اومده بود. وقتي رسيدم پايين، آقايي جوون تر هم که خيلي شبيه به باباي آرتان بود وارد شد. رفتم جلو و سلام کردم. مامان آرتان زود خودش و به من رسوند و بغلم کرد. چه بوي خوبي مي داد! گونه ام و با عشق بوسيد و گفت:
- قربونت برم الهي عروس خوشگلم. تو فرشته اي که تونستي دل آرتان من و ببري.
با لبخند گفتم:
- شما لطف دارين خانوم تهراني...
اومد وسط حرفم و گفت:
شرطا: ۹ تا لایک ۱۵ تا کامنت
۴.۱k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.