ندیمه عمارت p:⁵⁰
هامین:اوردمت اینجا ...تا عاقلانه فکر کنیم..الان دیگه همه چی و میدونی..من کیم؟...یا اون مرد توی اون اتاق کیه!..من و تو جفتمون..سال ها از یه نفر تو زندگیمون محروم بودیم..من از مادرم...تو از پدرت..من فکر کردم...خیلی زیاد..باید دلگیر میبودم...باید عصبی و ناراحت میشدم..اما فکر کردم..به اینکه زندگی به اندازه کافی واسه جفتشون عذاب اوره بوده...به اینکه هر دوشون مقصر بودن...بابا که اسون از دست داد و مامان که اسون از دست رفت...درسته تو کامل قصه رو میدونی..از اینکه تهیونک کنارت نبود..میتونی ازش شاکی باشی..نخوای حتی یه لحظه ام باهاش چشم تو چشم بشی..اما به این فکر کن..که مامان بیشتر از همه اذیت میشه..میگم مامان ..چون توی زندگیم قبولش کردم..نفرتمو دور ریختم و گذاشتم برام مادر باشه..نمیگم توهم این کار و کن..ن..تو خودت بهتر میدونی..اما من فقط دلم یه خانواده میخواد..همین!
حرفاش و شنیدم...شاید بگم همش زیادی درست بود اما..چرا من و قانع نمیکرد...
هایون:میدونی بدون پدر بزرگ شدن چقدر سخته!..درسته تو هم مادر کنارت نبود...اما تو تنها نبودی!..درسته؟؟...شاید نتونی من و هیچ وقت درک کنی..من تمام زندگیمو کنار یه مشت ادم عوضی زندگی کردم..اما میبینی که عوضی نشدم!...اینی که الان میبینی حاصل تربیت مادرمه..کسی به اسم پدر یادم نمیاد که تلاشی برای کنارم بودن بکنه!..
شنیدم..عمو داری...دختر عمو و خاله و دایی...توی یه خانواده داشتی..من فقط مامانم..ازم نخواه مثل تو فکر کنم...چون توی یه شرایط نیستیم!.. اگه مامانم و قبول نمیکردی خودم با دستای خودم میکشتمت..چون اون توی زندگیش به اندازه کافی درد داشته...کم ظلم نکردن بهش!!..
خنده تلخی کرد و گفت:میدونم ناراحتی...عصبی خیلی..حقم داری..درسته رک میگم ..میگم تهیونگ چون کلمه پدر برات نا اشناست!..میدونم تهیونگ بد کرد در حق ا/ت..اما اون کسی که تصمیم میگره مامانه..که چطور بخواد رفتار بکنه..ببخشدش یا بهش فکرم نکنه..پدر ما اشتباه کرد..خیلیم زیاد ..اما مشکل داشته..
نزاشتم حرفش تموم بشه خنده ای کردم:چه مشکلی..چه مشکلی داشته که تهمت به اون بزرگی و به مامانم زد...به رفیق خودش!...تو مثل اینکه حالت نیست!..خوب داستان و نگرفتی!..اون مردی که بهش میگی بابا..فک نکنم تو هم پسر خودش بدونه!..
بد حرفی زدم و خودم قبول داشتم...حرفم براش خیلی سنگین تموم شد اما نمیدونم تهیونگ چه نقشی توی زندگیش داشت که انقد ازش دفاع میکرد..شک نداشتم حاضر بود جونشم براش بده!
نفسشو بیرون داد و به اسمون خیره شد:درسته...فکر میکنه من پسر واقعیش نیستم اما..از پسر واقعیشم بیشتر دوسم داره..اینو از رفتارش میفهمم..تو خودت بودی کنارش و دیدی وقتی بهش گفتم بیا پیشم..چه حالی شد..چطور اربده میزد که نکنه اتفاقی برام افتاده باشه!...عقلش باور نکرده پسرشم چون مدرک دیده...اما قلبش خوب میدونه من کیم و چه جایگاهی تو زندگیش دارم...هیچ وقت ازم نخواست ازمایش بدم..تا بفهمه پسرشم یا ن..منم ازش نخواستم چون ترس و توی چشماش میدیم...از اینکه جواب ازمایش مهر محکمی بشه برای بی نسبتی ما!..این زندگی زجر اور تحمل کرد تا همچین ریسکی و به جون نخره...اخرشم..اینجا..توی این وضعیت..
حرفاش و شنیدم...شاید بگم همش زیادی درست بود اما..چرا من و قانع نمیکرد...
هایون:میدونی بدون پدر بزرگ شدن چقدر سخته!..درسته تو هم مادر کنارت نبود...اما تو تنها نبودی!..درسته؟؟...شاید نتونی من و هیچ وقت درک کنی..من تمام زندگیمو کنار یه مشت ادم عوضی زندگی کردم..اما میبینی که عوضی نشدم!...اینی که الان میبینی حاصل تربیت مادرمه..کسی به اسم پدر یادم نمیاد که تلاشی برای کنارم بودن بکنه!..
شنیدم..عمو داری...دختر عمو و خاله و دایی...توی یه خانواده داشتی..من فقط مامانم..ازم نخواه مثل تو فکر کنم...چون توی یه شرایط نیستیم!.. اگه مامانم و قبول نمیکردی خودم با دستای خودم میکشتمت..چون اون توی زندگیش به اندازه کافی درد داشته...کم ظلم نکردن بهش!!..
خنده تلخی کرد و گفت:میدونم ناراحتی...عصبی خیلی..حقم داری..درسته رک میگم ..میگم تهیونگ چون کلمه پدر برات نا اشناست!..میدونم تهیونگ بد کرد در حق ا/ت..اما اون کسی که تصمیم میگره مامانه..که چطور بخواد رفتار بکنه..ببخشدش یا بهش فکرم نکنه..پدر ما اشتباه کرد..خیلیم زیاد ..اما مشکل داشته..
نزاشتم حرفش تموم بشه خنده ای کردم:چه مشکلی..چه مشکلی داشته که تهمت به اون بزرگی و به مامانم زد...به رفیق خودش!...تو مثل اینکه حالت نیست!..خوب داستان و نگرفتی!..اون مردی که بهش میگی بابا..فک نکنم تو هم پسر خودش بدونه!..
بد حرفی زدم و خودم قبول داشتم...حرفم براش خیلی سنگین تموم شد اما نمیدونم تهیونگ چه نقشی توی زندگیش داشت که انقد ازش دفاع میکرد..شک نداشتم حاضر بود جونشم براش بده!
نفسشو بیرون داد و به اسمون خیره شد:درسته...فکر میکنه من پسر واقعیش نیستم اما..از پسر واقعیشم بیشتر دوسم داره..اینو از رفتارش میفهمم..تو خودت بودی کنارش و دیدی وقتی بهش گفتم بیا پیشم..چه حالی شد..چطور اربده میزد که نکنه اتفاقی برام افتاده باشه!...عقلش باور نکرده پسرشم چون مدرک دیده...اما قلبش خوب میدونه من کیم و چه جایگاهی تو زندگیش دارم...هیچ وقت ازم نخواست ازمایش بدم..تا بفهمه پسرشم یا ن..منم ازش نخواستم چون ترس و توی چشماش میدیم...از اینکه جواب ازمایش مهر محکمی بشه برای بی نسبتی ما!..این زندگی زجر اور تحمل کرد تا همچین ریسکی و به جون نخره...اخرشم..اینجا..توی این وضعیت..
۱۷۰.۷k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.