گس لایتر/ادامه پارت ۲۲۴
از اونجا که از قبل حدسشو میزدن چندان شوک نشدن...
نابی آرزو میکرد اشتباه کرده باشن ولی وقتی اون جمله از زبون بایول ادا شد سرشو میون دستاش گرفت و سکوت کرد...
یون ها پوزخندی زد...
یون ها: خواهر ساده ی من!...
نمیدونم اون آدم چطوری باهات رفتار کرده که هیچوقت بهش شک نکردی... تازه بازم ازش باردار شدی!.....
از لحن طعنهآمیز خواهرش احساس حماقت کرد... احمقانه بود اگه در جوابش میگفت از روی عشق و اعتمادش بهش شک نکرده!....
چون قطعا با این جمله که "اعتماد تا چه حد؟" مواجه میشد...
پس به سکوتش ادامه و بازوهای خودشو با دست گرفت...
شاید این یه واکنش روانی بود که در برابر درک نشدن از طرف خانوادش خودشو بغل میکرد...
نابی بعد از لحظاتی سر بلند کرد و بعد از آهی که کشید پرسید: پس چطوری توی دادگاه نتیجه بارداریتو منفی نشون دادی؟
بایول: ب...با...کم...کمک جی وو... نتیجه رو تغییر دادیم!...
از شنیدن این جواب عصبی از جاش بلند شد و با صدایی که از چن ثانیه قبل بلندتر بود گفت: عجب! پس به دادگاه دروغ هم گفتیم و خودم خبر نداشتم!... منو باش.. میخواستم تو رو به جی وو بسپارم... نمیدونستم اونم همدستته!
بایول: همدست چیه! دروغ چیه!... اگر میگفتم بچه دارم که نمیذاشت جدا بشیم!
انگشتشو تهدیدگرانه توی هوا تکون داد...
نابی: برای اونم راه پیدا میکردیم... ولی حالا اگر بفهمه بارداری و بره شکایت کنه بخاطر فریب دادگاه و دروغ گفتن تاوان سنگینی پس میدیم!
بایول: مهم نیس!... در ضمن اگر میتونستین راه پیدا کنین که جلوشو میگرفتین پسرمو نبره... اون آدم انقد باهوشه که یه تنه این همه آدمو فریب داد!... حقیقت اینه که شما حریفش نمیشی! ...
این یه حقیقت تلخ بود!... صدای کوبنده و محکم بایول که نشون از قلب غمگین و بیمارش میداد به یکباره خاموش شد... فهمید که جملات تندش مادرش رو رنجونده... اما دیگه گفته بود... راه برگشت نداشت....
نابی از شنیدن این حقیقت از زبون دخترش که صراحت تمام داشت غمگین شد...
نابی: شایدم کار درست رو تو کردی... میدونه! من دیگه توی کارات دخالت نمیکنم!....
یون ها دنبال مادرش رفت که بعد از تموم کردن جملش سمت پله ها رفته بود....
بایول پشیمون شد از اینکه اینطور با مادرش حرف زده که تمام کاراش از سر دلسوزیه... دنبالش رفت و توی پله ها که میدوید حرفاشو میزد...
بایول: اوما... معذرت میخوام... این روزا خوب نیستم.... اومااا....
وقتی به طبقه پایین رسید با تعجب دیدشون که دم در مشغول صحبت با کسی شدن و به داخل راهنماییش میکنن...
صدای نابی توی سرسرا پیچید...
نابی: بایول... داییت رسید!
نابی آرزو میکرد اشتباه کرده باشن ولی وقتی اون جمله از زبون بایول ادا شد سرشو میون دستاش گرفت و سکوت کرد...
یون ها پوزخندی زد...
یون ها: خواهر ساده ی من!...
نمیدونم اون آدم چطوری باهات رفتار کرده که هیچوقت بهش شک نکردی... تازه بازم ازش باردار شدی!.....
از لحن طعنهآمیز خواهرش احساس حماقت کرد... احمقانه بود اگه در جوابش میگفت از روی عشق و اعتمادش بهش شک نکرده!....
چون قطعا با این جمله که "اعتماد تا چه حد؟" مواجه میشد...
پس به سکوتش ادامه و بازوهای خودشو با دست گرفت...
شاید این یه واکنش روانی بود که در برابر درک نشدن از طرف خانوادش خودشو بغل میکرد...
نابی بعد از لحظاتی سر بلند کرد و بعد از آهی که کشید پرسید: پس چطوری توی دادگاه نتیجه بارداریتو منفی نشون دادی؟
بایول: ب...با...کم...کمک جی وو... نتیجه رو تغییر دادیم!...
از شنیدن این جواب عصبی از جاش بلند شد و با صدایی که از چن ثانیه قبل بلندتر بود گفت: عجب! پس به دادگاه دروغ هم گفتیم و خودم خبر نداشتم!... منو باش.. میخواستم تو رو به جی وو بسپارم... نمیدونستم اونم همدستته!
بایول: همدست چیه! دروغ چیه!... اگر میگفتم بچه دارم که نمیذاشت جدا بشیم!
انگشتشو تهدیدگرانه توی هوا تکون داد...
نابی: برای اونم راه پیدا میکردیم... ولی حالا اگر بفهمه بارداری و بره شکایت کنه بخاطر فریب دادگاه و دروغ گفتن تاوان سنگینی پس میدیم!
بایول: مهم نیس!... در ضمن اگر میتونستین راه پیدا کنین که جلوشو میگرفتین پسرمو نبره... اون آدم انقد باهوشه که یه تنه این همه آدمو فریب داد!... حقیقت اینه که شما حریفش نمیشی! ...
این یه حقیقت تلخ بود!... صدای کوبنده و محکم بایول که نشون از قلب غمگین و بیمارش میداد به یکباره خاموش شد... فهمید که جملات تندش مادرش رو رنجونده... اما دیگه گفته بود... راه برگشت نداشت....
نابی از شنیدن این حقیقت از زبون دخترش که صراحت تمام داشت غمگین شد...
نابی: شایدم کار درست رو تو کردی... میدونه! من دیگه توی کارات دخالت نمیکنم!....
یون ها دنبال مادرش رفت که بعد از تموم کردن جملش سمت پله ها رفته بود....
بایول پشیمون شد از اینکه اینطور با مادرش حرف زده که تمام کاراش از سر دلسوزیه... دنبالش رفت و توی پله ها که میدوید حرفاشو میزد...
بایول: اوما... معذرت میخوام... این روزا خوب نیستم.... اومااا....
وقتی به طبقه پایین رسید با تعجب دیدشون که دم در مشغول صحبت با کسی شدن و به داخل راهنماییش میکنن...
صدای نابی توی سرسرا پیچید...
نابی: بایول... داییت رسید!
۳۹.۴k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.