رمان ماه من 🌙🙂
part 2
ارسلان:
خیره شدم از پنجره اتاقم به بیرون و یکم از چایم رو خوردم...
نگاهم توی حیاط درحال چرخش بود که چشمم خورد به همون دختر...
مگه بهش نگفتم دخترا نیستن پس چرا هنوز زیر این بارون ایستاده تو حیاط خونمون!
پنجره اتاق رو باز کردم و صداش زدم
من:هی..دختره مگه قرار نشد بری😏
دیانا:منتظر پانیذ و نیکام
وای مگه دوستشون نیست پس چطور هنوز خبر نداره
من:پانیذ و نیکا رفتن مسافرت تا آخر این ماه بر نمیگردن نکنه میخوای یک ماه کامل جلوی در بمونی؟
صورتش رنگ پریده شد و با ترس نگاهم کرد
همون لحظه گوشیش زنگ خورد نمیدونم چی توی صفحه اون گوشی دید که از حال رفت
با تعجب داشتم نگاش میکردم
من:هی دختره چی شدی؟
لیوان چایی رو گذاشتم روی میزم و سری خودم و رسوندم به حیاط...
خیس آب بود...
روی دوتا دستام بلندش کردم و بردمش داخل و گذاشتمش روی کاناپه...
برگشتم توی حیاط و وسایلش رو برداشتم و آوردم توی خونه...
گوشیش دوباره زنگ خورد یه نگاه به صفحه گوشیش انداختم...
اسم عمو روی صفحه گوشی چشمک میزد
شاید نگرانش شدن
جواب دادم اما عموش نذاشت حتی حرف بزنم شروع کرد فش دادن و داد و بیداد
عموی دیانا:دختره بیشور و نفهم کارت به جایی رسیده بدون اجازه من از خونه رفتی بیرون رسما فرار کردی دختره....
گوشی رو از گوشم فاصله دادم ودف این کیه دیگه
دوباره گوشی رو چسبوندم به گوشم
عموش:د یه حرفی بزن دیگه
من:تموم شد حرفاتون؟
عموش:تو کی دیگه؟
من:مهمه مگه😏
عموش:با تو فرار کرد مگه نه بهش بگو دستم بهش برسه میکشمش😡
من:ببین یارو حق نداری واسه کسی خط و نشون بکشی😠😤
عموش:دیانا کجاست؟😡
پس اسمش دیاناست:)
من:جاش پیش من خوبه فعلا
بی توجه به فش هاش قط کردم
مردک دیوانه
برگشتم و به قیافه دختره نگاه کردم
شاید چون دوست پانیذ و نیکاست انقدر طرفداریش رو کردم
پوف
نشستم و منتظر شدم بیدار بشه...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
ارسلان:
خیره شدم از پنجره اتاقم به بیرون و یکم از چایم رو خوردم...
نگاهم توی حیاط درحال چرخش بود که چشمم خورد به همون دختر...
مگه بهش نگفتم دخترا نیستن پس چرا هنوز زیر این بارون ایستاده تو حیاط خونمون!
پنجره اتاق رو باز کردم و صداش زدم
من:هی..دختره مگه قرار نشد بری😏
دیانا:منتظر پانیذ و نیکام
وای مگه دوستشون نیست پس چطور هنوز خبر نداره
من:پانیذ و نیکا رفتن مسافرت تا آخر این ماه بر نمیگردن نکنه میخوای یک ماه کامل جلوی در بمونی؟
صورتش رنگ پریده شد و با ترس نگاهم کرد
همون لحظه گوشیش زنگ خورد نمیدونم چی توی صفحه اون گوشی دید که از حال رفت
با تعجب داشتم نگاش میکردم
من:هی دختره چی شدی؟
لیوان چایی رو گذاشتم روی میزم و سری خودم و رسوندم به حیاط...
خیس آب بود...
روی دوتا دستام بلندش کردم و بردمش داخل و گذاشتمش روی کاناپه...
برگشتم توی حیاط و وسایلش رو برداشتم و آوردم توی خونه...
گوشیش دوباره زنگ خورد یه نگاه به صفحه گوشیش انداختم...
اسم عمو روی صفحه گوشی چشمک میزد
شاید نگرانش شدن
جواب دادم اما عموش نذاشت حتی حرف بزنم شروع کرد فش دادن و داد و بیداد
عموی دیانا:دختره بیشور و نفهم کارت به جایی رسیده بدون اجازه من از خونه رفتی بیرون رسما فرار کردی دختره....
گوشی رو از گوشم فاصله دادم ودف این کیه دیگه
دوباره گوشی رو چسبوندم به گوشم
عموش:د یه حرفی بزن دیگه
من:تموم شد حرفاتون؟
عموش:تو کی دیگه؟
من:مهمه مگه😏
عموش:با تو فرار کرد مگه نه بهش بگو دستم بهش برسه میکشمش😡
من:ببین یارو حق نداری واسه کسی خط و نشون بکشی😠😤
عموش:دیانا کجاست؟😡
پس اسمش دیاناست:)
من:جاش پیش من خوبه فعلا
بی توجه به فش هاش قط کردم
مردک دیوانه
برگشتم و به قیافه دختره نگاه کردم
شاید چون دوست پانیذ و نیکاست انقدر طرفداریش رو کردم
پوف
نشستم و منتظر شدم بیدار بشه...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۷.۲k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.