فیک دختر کوچولوی من part21
سویی: بین تو جی یون اتفاقی افتاده؟
ات: به ظاهر خواست دوستم باشه اما درواقع میخواست یه بلای خیلی بد سرم بیاره که البته تهیونگ متوجه شد و نذاشت اون اتفاق بیوفته
سویی: نگو که…
ات: اره دقیقا همون چیزیه که فکر میکنی حتی بدترش
سویی: باورم نمیشه
ات: شمارتو بهم بده
سویی: باشه گوشیتو بده…ازین مدل جدیداس خوشبحالت…بیا خودمو سویی سیو کردم
ات: باشه مرسی
(صدای زنگ)
سویی: بریم سر کلاس
ات: اوهوم
بعد مدرسه :
ات: داشتم میرفتم سمت خونه همش تو فکر تهیونگ بودم…چرا انقدر مراقبمه حتی دیشب چیزایی میگفت که ادم شاخ در میاره ولی بدتر از اون اینه که من دیشب با یه تیکه شیشه قصد جونشو کردم ولی اون بازم منو پیش خودش نگه میداره و بیشتر از خودش نگران یه زخم کوچیک رو دست منه…
داخل خونه:
ته: اومدی(با لبخند)
ات: اره دوباره اومدم
ته: تو تنها کسی هستی که از اومدنش پست سرهم خسته نمیشم
ات: چرا؟
ته: نمیدونم…امروز هیچ کاری ندارم میخوای باهم بریم بیرون ؟
ات: باشه بریم
ته: خیلی خب اماده شو بریم
ات: باشه
ذهن ته: نمیدونم چرا اما دلم میخواد برگردم به دیشب و اون اتفاقو دوباره باهاش تجربه کنم اون خیلی کوچیکه اما اونقدری بزرگ هست که بتونه…نه نه اصلا همچین اتفاقی نمیوفته امکان نداره من چه مرگمه
ات: تهیونگ
ته: بله
ات: میشه بهم بگی چی بپوشم
ته: من بگم؟
ات: اره
ته: ااا…باشه
ات: مرسی
ته: خب بزار ببینم…اینو بپوش…البته اگه خودت دوسش داری
ات: باشه پس همینو میپوشم
ته: خب راستش..راستش میشه توعم بهم بگی چی بپوشم؟
ات: باشه بریم
(میرن سمت اتاق تهیونگ)
ات: خب میخوای کت و شلوار بپوشی؟
ته: هرجور خودت دوست داری
ات: این کت و شلوار قهوه ای رو بپوش
ته: باشه
اینم پارت آخر💗
شوخی کردم😂🥴
ات: به ظاهر خواست دوستم باشه اما درواقع میخواست یه بلای خیلی بد سرم بیاره که البته تهیونگ متوجه شد و نذاشت اون اتفاق بیوفته
سویی: نگو که…
ات: اره دقیقا همون چیزیه که فکر میکنی حتی بدترش
سویی: باورم نمیشه
ات: شمارتو بهم بده
سویی: باشه گوشیتو بده…ازین مدل جدیداس خوشبحالت…بیا خودمو سویی سیو کردم
ات: باشه مرسی
(صدای زنگ)
سویی: بریم سر کلاس
ات: اوهوم
بعد مدرسه :
ات: داشتم میرفتم سمت خونه همش تو فکر تهیونگ بودم…چرا انقدر مراقبمه حتی دیشب چیزایی میگفت که ادم شاخ در میاره ولی بدتر از اون اینه که من دیشب با یه تیکه شیشه قصد جونشو کردم ولی اون بازم منو پیش خودش نگه میداره و بیشتر از خودش نگران یه زخم کوچیک رو دست منه…
داخل خونه:
ته: اومدی(با لبخند)
ات: اره دوباره اومدم
ته: تو تنها کسی هستی که از اومدنش پست سرهم خسته نمیشم
ات: چرا؟
ته: نمیدونم…امروز هیچ کاری ندارم میخوای باهم بریم بیرون ؟
ات: باشه بریم
ته: خیلی خب اماده شو بریم
ات: باشه
ذهن ته: نمیدونم چرا اما دلم میخواد برگردم به دیشب و اون اتفاقو دوباره باهاش تجربه کنم اون خیلی کوچیکه اما اونقدری بزرگ هست که بتونه…نه نه اصلا همچین اتفاقی نمیوفته امکان نداره من چه مرگمه
ات: تهیونگ
ته: بله
ات: میشه بهم بگی چی بپوشم
ته: من بگم؟
ات: اره
ته: ااا…باشه
ات: مرسی
ته: خب بزار ببینم…اینو بپوش…البته اگه خودت دوسش داری
ات: باشه پس همینو میپوشم
ته: خب راستش..راستش میشه توعم بهم بگی چی بپوشم؟
ات: باشه بریم
(میرن سمت اتاق تهیونگ)
ات: خب میخوای کت و شلوار بپوشی؟
ته: هرجور خودت دوست داری
ات: این کت و شلوار قهوه ای رو بپوش
ته: باشه
اینم پارت آخر💗
شوخی کردم😂🥴
۱۳.۰k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.