زندگی مخفی پارت ۸۳ بخش دوم
تهیونگ:میدونی
تو بعد از اعضای گروه تنها کسی هستی که بعد از چندسال باهاش مهربونم
حتی با اعضا هم اینطوری نبودم
این قضیه مربوط میشه به دوازده سال پیش
وقتی که من ۱۵ سالم بود
و هنوز بچه بودم
من توی یه خانواده پنج نفره به دنیا اومدم و فرزند وسطی بودم
جونگکوک:وا... وایسا....تو...خواهر..یا..ب...برادر داری؟؟
تهیونگ:آره
جونگکوک:چرا بهم نگفتی
تهیونگ:خب نپرسیدی
حالا ولش کن
خواهر بزرگترم
کیم یوجونگ
و برادر کوچیکترم
کیم ته یان
من توی ۱۵سالگیم فهمیدم که دو...ج..ن..س..گ..رام
و اولین نفر هم به یوجونگ گفتم
..... فلش بک......
تهیونگ:نونا میشه بیای توی اتاق مون
یوجونگ:جانم داداش کوچولو
تهیونگ:این کاغذ رو بخون
کاغذ رو ازش گرفتم
«نونا من بایسک...شوالم »
چشمام چهارتا شد
یوجونگ:تهیونگ این شوخی خوبی نیستا
تهیونگ:نونا من شوخی ندارم و دارم حقیقتو میگم
فقط خواهشاً به مامان و بابا نگو
تهیان در اتاق رو باز کرد و اومد تو
تهیان:چی شده هیونگ
تهیونگ:نونا نشونش بده
نشونش دادم و کلی خندید و تهیونگ رو بغل کرد
منم اینکارو کردم
و گفتم:حالا که داداشمون بای..سکش...واله
منم ل..ز..بینم
تهیان:نونا راست میگی ؟؟؟
یوجونگ:نه شوخی کردم
همون لحظه در اتاق باز شد و مامان اومد تو
جیهیو:تو چی گفتی
تهیان:هیچی مامان مگه چی شده
جیهیو:برو اونو پسره گستاخ سوهو بیا ببین پسرت واقعا کیه
...زمان حال....
تهیونگ:و خب بعدش اینقدر منو کتک زدن که نگو
خب روز بعد وسایلشون رو جمع کردن و با تهیان از اون خونه برای همیشه رفتن
و منو یوجونگ تنها موندیم
جونگکوک دیگه گریش بند اومده بود ولی هنوز سکسکه های بعد گریش ادامه داشت
جونگکوک:وای (هق)..قلبم
تهیونگ:فقط این نبود
سال بعدش
یوجونگ گفت که میخواد بره توکیو اونم برای همیشه و بدون من
اون موقع دوستای نزدیک یوجونگ جیسو و جین بودن
قبل اینکه یوجونگ بره بهش گفتم که دیگه نمیبخشمش و قرار نیست اون آدم قبلی بشم
من بعد از اون موقع با همه سرد رفتار میکردم و کلا توی خودم بودم..
..........
ادامه دارد.....
تو بعد از اعضای گروه تنها کسی هستی که بعد از چندسال باهاش مهربونم
حتی با اعضا هم اینطوری نبودم
این قضیه مربوط میشه به دوازده سال پیش
وقتی که من ۱۵ سالم بود
و هنوز بچه بودم
من توی یه خانواده پنج نفره به دنیا اومدم و فرزند وسطی بودم
جونگکوک:وا... وایسا....تو...خواهر..یا..ب...برادر داری؟؟
تهیونگ:آره
جونگکوک:چرا بهم نگفتی
تهیونگ:خب نپرسیدی
حالا ولش کن
خواهر بزرگترم
کیم یوجونگ
و برادر کوچیکترم
کیم ته یان
من توی ۱۵سالگیم فهمیدم که دو...ج..ن..س..گ..رام
و اولین نفر هم به یوجونگ گفتم
..... فلش بک......
تهیونگ:نونا میشه بیای توی اتاق مون
یوجونگ:جانم داداش کوچولو
تهیونگ:این کاغذ رو بخون
کاغذ رو ازش گرفتم
«نونا من بایسک...شوالم »
چشمام چهارتا شد
یوجونگ:تهیونگ این شوخی خوبی نیستا
تهیونگ:نونا من شوخی ندارم و دارم حقیقتو میگم
فقط خواهشاً به مامان و بابا نگو
تهیان در اتاق رو باز کرد و اومد تو
تهیان:چی شده هیونگ
تهیونگ:نونا نشونش بده
نشونش دادم و کلی خندید و تهیونگ رو بغل کرد
منم اینکارو کردم
و گفتم:حالا که داداشمون بای..سکش...واله
منم ل..ز..بینم
تهیان:نونا راست میگی ؟؟؟
یوجونگ:نه شوخی کردم
همون لحظه در اتاق باز شد و مامان اومد تو
جیهیو:تو چی گفتی
تهیان:هیچی مامان مگه چی شده
جیهیو:برو اونو پسره گستاخ سوهو بیا ببین پسرت واقعا کیه
...زمان حال....
تهیونگ:و خب بعدش اینقدر منو کتک زدن که نگو
خب روز بعد وسایلشون رو جمع کردن و با تهیان از اون خونه برای همیشه رفتن
و منو یوجونگ تنها موندیم
جونگکوک دیگه گریش بند اومده بود ولی هنوز سکسکه های بعد گریش ادامه داشت
جونگکوک:وای (هق)..قلبم
تهیونگ:فقط این نبود
سال بعدش
یوجونگ گفت که میخواد بره توکیو اونم برای همیشه و بدون من
اون موقع دوستای نزدیک یوجونگ جیسو و جین بودن
قبل اینکه یوجونگ بره بهش گفتم که دیگه نمیبخشمش و قرار نیست اون آدم قبلی بشم
من بعد از اون موقع با همه سرد رفتار میکردم و کلا توی خودم بودم..
..........
ادامه دارد.....
۲.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.