ان من دیگر p39
الیزابت به محض اینکه احساس کرد سوروس به سمتش حرکت کرده ، پول را روی میز گذاشت و از سه دسته جارو خارج شد. برف شروع به باریدن کرده و بود و همه یا به خانه هایشان رفته بودند یا در مغازه ها پناه گرفته بودند. کوچه حسابی خلوت بود . در ان لحظه صدای برخورد شنلی با باد طنین انداز شده بود . شنلی به غیر از شنل الیزابت . سوروس همچنان به دنبال دختری راه افتاده بود که گمان میکرد جاسوس باشد.
الیزابت پاتند کرد و از بین راه های فرعی گذشت و بعد از کلی دور دور کردن به مغازه ای رسید به نام هاگزهد . بی معطلی وارد ان شد. صاحب انجا در پیشخوان ایستاده بود و پشتش به الیزابت بود. متوجه او نشده بود. الیزابت گوشه ای که در دید کسی نبود را انتخاب کرد و در زیر پله قایم شد. چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن در امد.
صاحب مغازه-اوه تویی سوروس؟
اسنیپ-بله ابرفورث!
ابرفورث- چیزی میخوای؟
اسنیپ-دنبال دختر نوجوانی هستم که شنل پوشیده بود . فکر کردم شاید اومده باشه اینجا .
ابرفورث-دنبال یه دختر بچه میگردی؟
سوروس چیزی نگفت .
ابرفورث-اگه اینجا اومده بود من میدیدمش . جای دیگه ای دنبالش بگرد.
سوروس بی هیچ حرف اضافه ای انجا را ترک کرد.
ابرفورث-اون رفت . میتونی بیای بیرون .
الیزابت حسابی متعجب شد. پس او متوجه حضورش شد . پس چرا چیزی به اسنیپ نگفت؟
به ارامی از مخفیگاهش بیرون امد و روبروی ابرفورث ایستاد. کلاه شنلش در اثر دویدن عقب رفته بود. موهای مشکی و چشمان سبز رنگ و همچنین چهره ی مریض گونه دخترک برای ابرفورث نمایان شد.
ابرفورث-خب .بگو ببینم .چرا از دست اون مرد فرار میکردی؟
الیزابت بهانه ای نداشت .
الیزابت-خب داشت تعقیبم میکرد.
ابرفورث-هرکی دنبالت بیاد فرار میکنی؟
الیزابت-خب چیکار کنم ؟
با اینکه حرف های دختر خیلی قانعش نکرده بود اما به او حق میداد. اسنیپ بداخلاق و بود و اخیرا بداخلاق تر هم شده بود. توجه پیر مرد به صورت رنگ و رو رفته و چشمان گود افتاده دختر خورد. بی شک مریض احوال بود. در حقیقت الیزابت بعد از مرگ مادرش دلخوشی نداشت و از خواب و خوراک افتاده بود. ابرفورث نخواست دختر را بیشتر از این اذیت کند .شنلش را که در اثر برف های اب شده نم دار شده بود از او گرفت و پتویی گرم به او داد. دخترک بی درنگ به زیر پتو خزید. ابرفورث لبخند کجی به دختر زد .لیزی او را یاد خواهرش مینداخت . همانقدر زیبا و همانقدر بیمار.ترسید مبادا سرنوشت ان دختر هم مانند خواهرش شود.اما نه ! او یک اشتباه را دوبار تکرار نخواهد کرد.
یک تکه پای سیب را برش داد و جلوی الیزابت گذاشت .اما دخترک به ان دست نزد.
ابرفورث-چرا نمیخوری؟
الیزابت-چیزی از گلوم پایین نمیره ....تقریبا بعد از مرگ مادرم.
ابرفورث چیزی نگفت و به سمت الیزابت رفت. کنارش نشست و چنگال را در پای فرو کرد . تکه ای از ان را به سمت الیزابت گرفت و اورا مجبور به خوردن کرد.
ابرفورث-من ابرفورث هستم. ابرفورث دامبلدور .
الیزابت با شنیدن نام دامبلدور چشمانش برق زد.
الیزابت-مدیر هاگوارتز؟
در وهله اول ابرفورث از اینکه او به برادرش اشاره کرد زیاد خشنود نشد. اما مدتی بعد با خود فکر کرد و فهمید این اشتباه رایجی نیست پس معلوم است دخترک اهل اینجا نیست .
ابرفورث-نه .اون ...برادمه .
الیزابت-اهاااا. منم الیزابتم
ابرفورث منتظر نام خانوادگی او بود اما الیزابت هیچ اشاره ای به ان نکرد .
ابرفورث-مال اینجا نیستی؟
الیزابت-توی دنیای ماگل ها زندگی میکنم. اممم بابت پای هم ممنون.من دیگه باید برم.
ابرفورث-کجا؟
الیزابت-خونم.
ابرفورث-کسی منتظرته؟
الیزابت-نه.
ابرفورث-پس همین جا میمونی.
الیزابت پاتند کرد و از بین راه های فرعی گذشت و بعد از کلی دور دور کردن به مغازه ای رسید به نام هاگزهد . بی معطلی وارد ان شد. صاحب انجا در پیشخوان ایستاده بود و پشتش به الیزابت بود. متوجه او نشده بود. الیزابت گوشه ای که در دید کسی نبود را انتخاب کرد و در زیر پله قایم شد. چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن در امد.
صاحب مغازه-اوه تویی سوروس؟
اسنیپ-بله ابرفورث!
ابرفورث- چیزی میخوای؟
اسنیپ-دنبال دختر نوجوانی هستم که شنل پوشیده بود . فکر کردم شاید اومده باشه اینجا .
ابرفورث-دنبال یه دختر بچه میگردی؟
سوروس چیزی نگفت .
ابرفورث-اگه اینجا اومده بود من میدیدمش . جای دیگه ای دنبالش بگرد.
سوروس بی هیچ حرف اضافه ای انجا را ترک کرد.
ابرفورث-اون رفت . میتونی بیای بیرون .
الیزابت حسابی متعجب شد. پس او متوجه حضورش شد . پس چرا چیزی به اسنیپ نگفت؟
به ارامی از مخفیگاهش بیرون امد و روبروی ابرفورث ایستاد. کلاه شنلش در اثر دویدن عقب رفته بود. موهای مشکی و چشمان سبز رنگ و همچنین چهره ی مریض گونه دخترک برای ابرفورث نمایان شد.
ابرفورث-خب .بگو ببینم .چرا از دست اون مرد فرار میکردی؟
الیزابت بهانه ای نداشت .
الیزابت-خب داشت تعقیبم میکرد.
ابرفورث-هرکی دنبالت بیاد فرار میکنی؟
الیزابت-خب چیکار کنم ؟
با اینکه حرف های دختر خیلی قانعش نکرده بود اما به او حق میداد. اسنیپ بداخلاق و بود و اخیرا بداخلاق تر هم شده بود. توجه پیر مرد به صورت رنگ و رو رفته و چشمان گود افتاده دختر خورد. بی شک مریض احوال بود. در حقیقت الیزابت بعد از مرگ مادرش دلخوشی نداشت و از خواب و خوراک افتاده بود. ابرفورث نخواست دختر را بیشتر از این اذیت کند .شنلش را که در اثر برف های اب شده نم دار شده بود از او گرفت و پتویی گرم به او داد. دخترک بی درنگ به زیر پتو خزید. ابرفورث لبخند کجی به دختر زد .لیزی او را یاد خواهرش مینداخت . همانقدر زیبا و همانقدر بیمار.ترسید مبادا سرنوشت ان دختر هم مانند خواهرش شود.اما نه ! او یک اشتباه را دوبار تکرار نخواهد کرد.
یک تکه پای سیب را برش داد و جلوی الیزابت گذاشت .اما دخترک به ان دست نزد.
ابرفورث-چرا نمیخوری؟
الیزابت-چیزی از گلوم پایین نمیره ....تقریبا بعد از مرگ مادرم.
ابرفورث چیزی نگفت و به سمت الیزابت رفت. کنارش نشست و چنگال را در پای فرو کرد . تکه ای از ان را به سمت الیزابت گرفت و اورا مجبور به خوردن کرد.
ابرفورث-من ابرفورث هستم. ابرفورث دامبلدور .
الیزابت با شنیدن نام دامبلدور چشمانش برق زد.
الیزابت-مدیر هاگوارتز؟
در وهله اول ابرفورث از اینکه او به برادرش اشاره کرد زیاد خشنود نشد. اما مدتی بعد با خود فکر کرد و فهمید این اشتباه رایجی نیست پس معلوم است دخترک اهل اینجا نیست .
ابرفورث-نه .اون ...برادمه .
الیزابت-اهاااا. منم الیزابتم
ابرفورث منتظر نام خانوادگی او بود اما الیزابت هیچ اشاره ای به ان نکرد .
ابرفورث-مال اینجا نیستی؟
الیزابت-توی دنیای ماگل ها زندگی میکنم. اممم بابت پای هم ممنون.من دیگه باید برم.
ابرفورث-کجا؟
الیزابت-خونم.
ابرفورث-کسی منتظرته؟
الیزابت-نه.
ابرفورث-پس همین جا میمونی.
۶.۲k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.