پارت ۴۸-نفوذ
+من کی موافقت کردم
-گگگ
+بچه بازی بسه پاشو بریم خونه بچه هارو بزاریم به پرستارم میگم بیاد بعدش بریم به جیمین و ماریا هم خبر بدین بیان
-اوکی
و میرن خونه..
کوک ویو*
همیشه دقیقا تو کلافه ترین موقعیت زندگیم دلیل زندگیم پیدا شده و الانم دقیقا همینطور
همیشه عاشقش بودم و هستم
یادمه وقتی با تهیونگم دوست بودم یبار خواهرش رو دیدم
همون موقع قلبم لرزید اما همش به خودم تلقین کردم که این ازین جنب و جوش های جوونی هست و یک عشق واقعی نیست
خب حقیقتا اولش فراموش کردم... یعنی خودمو زدم به فراموشی... اما نشد که نشد
اما بلخره بعد چند سال دیدمش و بار دوم که دیدمش به خودم این قول رو دادم که مال خودم کنمش
و الانم دقیقا به قولم عمل کردم و الان هم به خودم قول میدم که مثل قول قبلیم ادامه زندگیمون رو جوری بسازم که هیچ کم و کسری تو زندگیمون نباشه
+به چی فکر میکنی؟
-هیچی
+هیچی که نمیشه
-به تو
+هوم؟ 😳
-که چجوری به دست اوردمت
+بعد چهار سال از اون همه اتفاق الان داری فکر میکنی؟
-من هروز بعد اینکه بدست اوردمت بهت فکر میکنم که از دست ندمت
+تا من نخوان از دستم نمیدی
منم نمیخوام
-مرسی که هستی
+💜
-من برم به جیمین و ماریا بگم که بیان
و به جیمین و ماریا خبر میدن
؛ سلام به شوهر خواهر گرامیم
-سلام
+سلام
؛ کوک چیشده؟ چرا اینقد قیافت گرفتس؟ سورا کوک چیش... سورا خوبی؟
+جیمین بیا بشینیم بهت همیچیو میگم
٫سلام عمو جوننن
؛ سلام عزیزم تو اینجا چیکار میکنی؟
-جیمین وایسا ته بره خودم همیچیو رو بهت میگم
؛ چیشده دارین نگرانم میکنین
) بچه ها تو این فاصله که کوک جیمین رو میبره تا بهش بگه سورا سریع قضیه رو برای ماریا میگه)
¢چی میگی؟ *داد و گریه
طرف پسرا*
؛ این صدای گریه ی ماریا نبود؟
-شاید
جیمین سریع پامیشه که بره اما کوک دستش رو میگیره
؛ چتونه شما؟ *داد
-گفتم دو دقیقه خفه خون بگیر تا بگم*داد
؛ باشه ببخشید
-خب... خب.... تهیونگم و یونا وقتی تو ماشین بودن یه ماشینی بهشون میزنه و باعث میشه هردوتا برن تو کما
یه دفعه زانو های جیمین شل شد و افتاد زمین
؛ ک.. کج... کجان الان؟
-الان تو مراقبت های ویژن. دکتر گفت ممکنه دو سه روز طول بکشه تا بهوش بیان
؛ وای نه... چرا هرچی لا هست باید سرما بیاد... خدایا مگه تو دنیا ادم قحطیه؟
-هی جیمین اروم باش باشه؟
؛ چطوری اروم باشم؟ داداش کوچولوم الان تو بیمارستان زیر دستگاه تو کماس... همسرشم همینطور..
بچش... وای نه ته.. اون هنوز خیلی کوچیکه.. نباید ترکمون کنن.. میشه همین حالا بریم بیمارستان؟
-باشه منتظر باش برم به خانما بگم
؛ باشه
-گگگ
+بچه بازی بسه پاشو بریم خونه بچه هارو بزاریم به پرستارم میگم بیاد بعدش بریم به جیمین و ماریا هم خبر بدین بیان
-اوکی
و میرن خونه..
کوک ویو*
همیشه دقیقا تو کلافه ترین موقعیت زندگیم دلیل زندگیم پیدا شده و الانم دقیقا همینطور
همیشه عاشقش بودم و هستم
یادمه وقتی با تهیونگم دوست بودم یبار خواهرش رو دیدم
همون موقع قلبم لرزید اما همش به خودم تلقین کردم که این ازین جنب و جوش های جوونی هست و یک عشق واقعی نیست
خب حقیقتا اولش فراموش کردم... یعنی خودمو زدم به فراموشی... اما نشد که نشد
اما بلخره بعد چند سال دیدمش و بار دوم که دیدمش به خودم این قول رو دادم که مال خودم کنمش
و الانم دقیقا به قولم عمل کردم و الان هم به خودم قول میدم که مثل قول قبلیم ادامه زندگیمون رو جوری بسازم که هیچ کم و کسری تو زندگیمون نباشه
+به چی فکر میکنی؟
-هیچی
+هیچی که نمیشه
-به تو
+هوم؟ 😳
-که چجوری به دست اوردمت
+بعد چهار سال از اون همه اتفاق الان داری فکر میکنی؟
-من هروز بعد اینکه بدست اوردمت بهت فکر میکنم که از دست ندمت
+تا من نخوان از دستم نمیدی
منم نمیخوام
-مرسی که هستی
+💜
-من برم به جیمین و ماریا بگم که بیان
و به جیمین و ماریا خبر میدن
؛ سلام به شوهر خواهر گرامیم
-سلام
+سلام
؛ کوک چیشده؟ چرا اینقد قیافت گرفتس؟ سورا کوک چیش... سورا خوبی؟
+جیمین بیا بشینیم بهت همیچیو میگم
٫سلام عمو جوننن
؛ سلام عزیزم تو اینجا چیکار میکنی؟
-جیمین وایسا ته بره خودم همیچیو رو بهت میگم
؛ چیشده دارین نگرانم میکنین
) بچه ها تو این فاصله که کوک جیمین رو میبره تا بهش بگه سورا سریع قضیه رو برای ماریا میگه)
¢چی میگی؟ *داد و گریه
طرف پسرا*
؛ این صدای گریه ی ماریا نبود؟
-شاید
جیمین سریع پامیشه که بره اما کوک دستش رو میگیره
؛ چتونه شما؟ *داد
-گفتم دو دقیقه خفه خون بگیر تا بگم*داد
؛ باشه ببخشید
-خب... خب.... تهیونگم و یونا وقتی تو ماشین بودن یه ماشینی بهشون میزنه و باعث میشه هردوتا برن تو کما
یه دفعه زانو های جیمین شل شد و افتاد زمین
؛ ک.. کج... کجان الان؟
-الان تو مراقبت های ویژن. دکتر گفت ممکنه دو سه روز طول بکشه تا بهوش بیان
؛ وای نه... چرا هرچی لا هست باید سرما بیاد... خدایا مگه تو دنیا ادم قحطیه؟
-هی جیمین اروم باش باشه؟
؛ چطوری اروم باشم؟ داداش کوچولوم الان تو بیمارستان زیر دستگاه تو کماس... همسرشم همینطور..
بچش... وای نه ته.. اون هنوز خیلی کوچیکه.. نباید ترکمون کنن.. میشه همین حالا بریم بیمارستان؟
-باشه منتظر باش برم به خانما بگم
؛ باشه
۱۳.۳k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.