رمان
داستان یک آرمی💜
پارت۷💜
میه:باشه،ولی ببخشید سر حرفت میپرم ولی ببینم چه وسایلی؟
ناهی:اونو بعدن میگم بهت.
میه:باشههه
ناهی:وقتی بابام میره نیم ساعت وقت داریم تا برگرده، خب بعد میریم داخل و شماره اتاق رو میپرسیم.
داهی:ببینم ناهی اونوقت چجوری وارد اتاق شیم؟
ناهی:من در میزنم وقتی یکیشون اومد بیرون میگیم که ما از طرفدارهای پراپا قرصشون هستیم و امید وار بودیم که بتونیم باهاشون یه عکس دسته جمعی بندازیم و از رو شناختی که از اونا دارم اجازه میدن و قبل رسیدن پدر برمیگردیم.
داهی: وای ناهی تو واقعا فکر همه جاشو کردی تو فوقالعاده هستی دختر.
ناهی:مرسی آبجی
داهی:خیلی خب بیاین جدی باشیم باشه؟
ناهی و میه:باشهههههه
ناهی:پس بزنین بریم.
ناهی و میه و داهی:بزنین بریم.
ناهی:پس از فردا ساعت ۱۲صبح عملیات آرمی شروع میشه.
میه و داهی:آرههههههه
ادامه دارد.....
پارت۷💜
میه:باشه،ولی ببخشید سر حرفت میپرم ولی ببینم چه وسایلی؟
ناهی:اونو بعدن میگم بهت.
میه:باشههه
ناهی:وقتی بابام میره نیم ساعت وقت داریم تا برگرده، خب بعد میریم داخل و شماره اتاق رو میپرسیم.
داهی:ببینم ناهی اونوقت چجوری وارد اتاق شیم؟
ناهی:من در میزنم وقتی یکیشون اومد بیرون میگیم که ما از طرفدارهای پراپا قرصشون هستیم و امید وار بودیم که بتونیم باهاشون یه عکس دسته جمعی بندازیم و از رو شناختی که از اونا دارم اجازه میدن و قبل رسیدن پدر برمیگردیم.
داهی: وای ناهی تو واقعا فکر همه جاشو کردی تو فوقالعاده هستی دختر.
ناهی:مرسی آبجی
داهی:خیلی خب بیاین جدی باشیم باشه؟
ناهی و میه:باشهههههه
ناهی:پس بزنین بریم.
ناهی و میه و داهی:بزنین بریم.
ناهی:پس از فردا ساعت ۱۲صبح عملیات آرمی شروع میشه.
میه و داهی:آرههههههه
ادامه دارد.....
۸۷۵
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.