آوای دروغین
part47
با عصبانیتی که حتی دلیلیش و نمیدونستم و فقط میدونستم خواب و ازم گرفته بالشو برگردوندم تا سرم و بزارم طرف سردش
چشمامو بستم ولی بازم نتونستم بخوابم ولی کم کم با خیال پردازی چشمام گرم شد
فردا صبح
چشمامو به زور باز کردم و به ساعت نگاه کردم...اوه اوه لنگ ظهر بود
بلند شدم و بعد مرتب کردن ظاهرم از اتاق بیرون رفتم
با توجه به اینکه سروصدایی نمیومد میشد تشخیص داد پسرا خونه نیستن
یهو به سرم زد الان که هیچکس خونه نیست برم سر مزار مامانم...این روزا خیلی به نوازشاش و محبتاش نیاز داشتم
لباسامو پوشیدم و بدون خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون
تاکسی گرفتم و آدرس دادم،گوشیمو درآوردم تا چرت و پرت بخونم
با صدای راننده چشمام و از صفحهی روشن گوشی گرفتم و کرایه رو دادم
گوشیرو خاموش کردم و انداختمش تو جیبم
با قدمای اروم به سمت خونهی تنگ و تاریک مامانم حرکت میکردم
از دور چشمم به اسم مامانم خورد،اسمی که ريشش ایرانی بود.........(خودتو یچی تصور کنین)
کنار سنگش نشستم و دستم و روی اسمش کشیدم
دلم پر بود از حرف های نگفته...پس زبون باز کردم و گفتم...گفتم از دردهام که مرهمی واسشون سراغ نداشتم
+مامانی کجایی؟جات خوبه؟اذیت که نمیشی؟مامان دلم خیلی برات تنگ شده...کاش بودی...میتونستم ببینمت و دستات و بگیرم...مامان چند روز پیش برام یه اتفاق خیلی بد افتاد...یادته بهت گفتم عاشق یکی شدم...همون...همون منو از دنیای دخترونه و قشنگم بیرون کشید...مامان میخوام استعفا بدم از این کار کذایی که همه چیزمو گرفت...میدونی مامان الان ازش متنفرم...میخواستم ابروشو ببرم ولی نمیتونم نه اینکه زورم نرسه ها...آره خب زورم نمیرسه ولی به دلم نمیرسه نه به جونگکوک
به اینجای حرفم که رسیدم انگار منفجر شدم و نتونستم خودمو نگه دارم...با درد زجه میزدم و هق هقام همه رو مجبور کرده بود بهم نگاه کنن
جوری داشتم گریه میکردم و زجه میزدم که نفس کم آوردم
بی توجه به اطرافم بلند گفتم:مامان دلم خیلی برات تنگ شده...جوری که اگه گناه نبود خودمو میکشتم و میومدم پیشت
دستی روی شونم حس کردم ولی توانایی برگشتن و دیدن صاحب اون دست و نداشتم
همون فرد که دستشو گذاشته بود روی شونم نشست کنارم یه خانوم بود،گفت:دخترم این حرفو نزن...حتما مامانتم راضی به این حالت نیست
بعد انگار که درد دلمو فهمیده باشه کشیدتم توی بغل مادرانش که ماه ها بود ازش دریغ بودم
مثل این که بعد سالها یه تکیه گاه پیدا کرده باشم خودمو بهش سپردم و گریه کردم
بعد حدود چند دقیقه که آروم تر شده بودم ازش جدا شدم و اشکامو که کل صورتمو پر کرده بود پاک کردم
+واقعا مرسی خانم
با این حرفم فهمیدم صدام چقدر گرفته...انگار از ته چاه میومد
@ خواهش میکنم دخترم...بهت یه نصیحت میکنم که هیچ وقت خودتو اینطوری نابود نکن...خودتو پیدا کن
+مرسی...بهش گوش میدم
@ اسم من چانگ میسوئه
+خوشبختم...منم آوینام
@ اهل اینجا نیستی نه؟
+نه ایرانیم
@ اوه امیدوارم موفق باشی...من باید برم...مواظب خودت باش و دیگه به خودکشی فکر نکن
+ممنون...خدافظ
اونم از دور برام دست تکون داد و رفت...تازه با رفتن اون یاد دردام افتادم و بلند شدم حس خوبی داشت حرف زدن باهاش
پاشدم و لباسامو تکوندم ولی فرقی به حالشون نکرد و همچنان خاکی بودن توجهی بهشون نکردم و برگشتم برم خونه
خونه...هه...دقیقا داخل جایی که توش احساس امنیت میکردم برام بدترین اتفاقا افتاد
یه تاکسی گرفتم و با همون حال زارم نشستم توی ماشین
@ خانم پول کرایه رو داری بدی دیگه؟
چشم غرهی بدی بهش رفتم
+تو نگران نباش برو به این آدرس
اونم سری تکون داد و دنده رو عوض کرد
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم
با عصبانیتی که حتی دلیلیش و نمیدونستم و فقط میدونستم خواب و ازم گرفته بالشو برگردوندم تا سرم و بزارم طرف سردش
چشمامو بستم ولی بازم نتونستم بخوابم ولی کم کم با خیال پردازی چشمام گرم شد
فردا صبح
چشمامو به زور باز کردم و به ساعت نگاه کردم...اوه اوه لنگ ظهر بود
بلند شدم و بعد مرتب کردن ظاهرم از اتاق بیرون رفتم
با توجه به اینکه سروصدایی نمیومد میشد تشخیص داد پسرا خونه نیستن
یهو به سرم زد الان که هیچکس خونه نیست برم سر مزار مامانم...این روزا خیلی به نوازشاش و محبتاش نیاز داشتم
لباسامو پوشیدم و بدون خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون
تاکسی گرفتم و آدرس دادم،گوشیمو درآوردم تا چرت و پرت بخونم
با صدای راننده چشمام و از صفحهی روشن گوشی گرفتم و کرایه رو دادم
گوشیرو خاموش کردم و انداختمش تو جیبم
با قدمای اروم به سمت خونهی تنگ و تاریک مامانم حرکت میکردم
از دور چشمم به اسم مامانم خورد،اسمی که ريشش ایرانی بود.........(خودتو یچی تصور کنین)
کنار سنگش نشستم و دستم و روی اسمش کشیدم
دلم پر بود از حرف های نگفته...پس زبون باز کردم و گفتم...گفتم از دردهام که مرهمی واسشون سراغ نداشتم
+مامانی کجایی؟جات خوبه؟اذیت که نمیشی؟مامان دلم خیلی برات تنگ شده...کاش بودی...میتونستم ببینمت و دستات و بگیرم...مامان چند روز پیش برام یه اتفاق خیلی بد افتاد...یادته بهت گفتم عاشق یکی شدم...همون...همون منو از دنیای دخترونه و قشنگم بیرون کشید...مامان میخوام استعفا بدم از این کار کذایی که همه چیزمو گرفت...میدونی مامان الان ازش متنفرم...میخواستم ابروشو ببرم ولی نمیتونم نه اینکه زورم نرسه ها...آره خب زورم نمیرسه ولی به دلم نمیرسه نه به جونگکوک
به اینجای حرفم که رسیدم انگار منفجر شدم و نتونستم خودمو نگه دارم...با درد زجه میزدم و هق هقام همه رو مجبور کرده بود بهم نگاه کنن
جوری داشتم گریه میکردم و زجه میزدم که نفس کم آوردم
بی توجه به اطرافم بلند گفتم:مامان دلم خیلی برات تنگ شده...جوری که اگه گناه نبود خودمو میکشتم و میومدم پیشت
دستی روی شونم حس کردم ولی توانایی برگشتن و دیدن صاحب اون دست و نداشتم
همون فرد که دستشو گذاشته بود روی شونم نشست کنارم یه خانوم بود،گفت:دخترم این حرفو نزن...حتما مامانتم راضی به این حالت نیست
بعد انگار که درد دلمو فهمیده باشه کشیدتم توی بغل مادرانش که ماه ها بود ازش دریغ بودم
مثل این که بعد سالها یه تکیه گاه پیدا کرده باشم خودمو بهش سپردم و گریه کردم
بعد حدود چند دقیقه که آروم تر شده بودم ازش جدا شدم و اشکامو که کل صورتمو پر کرده بود پاک کردم
+واقعا مرسی خانم
با این حرفم فهمیدم صدام چقدر گرفته...انگار از ته چاه میومد
@ خواهش میکنم دخترم...بهت یه نصیحت میکنم که هیچ وقت خودتو اینطوری نابود نکن...خودتو پیدا کن
+مرسی...بهش گوش میدم
@ اسم من چانگ میسوئه
+خوشبختم...منم آوینام
@ اهل اینجا نیستی نه؟
+نه ایرانیم
@ اوه امیدوارم موفق باشی...من باید برم...مواظب خودت باش و دیگه به خودکشی فکر نکن
+ممنون...خدافظ
اونم از دور برام دست تکون داد و رفت...تازه با رفتن اون یاد دردام افتادم و بلند شدم حس خوبی داشت حرف زدن باهاش
پاشدم و لباسامو تکوندم ولی فرقی به حالشون نکرد و همچنان خاکی بودن توجهی بهشون نکردم و برگشتم برم خونه
خونه...هه...دقیقا داخل جایی که توش احساس امنیت میکردم برام بدترین اتفاقا افتاد
یه تاکسی گرفتم و با همون حال زارم نشستم توی ماشین
@ خانم پول کرایه رو داری بدی دیگه؟
چشم غرهی بدی بهش رفتم
+تو نگران نباش برو به این آدرس
اونم سری تکون داد و دنده رو عوض کرد
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم
۸.۳k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.