part25
part25
#part25
یک ماه بعد:
مجید-خسته از این زندگی شدم
احساس غریبی میکنم نسبت به خودم
انگارخودم و گم کردم توگذشتم واینی که الا اینجاس
من نیستم
تنها چیزی که میون اینا ارومم میکنه خوندنه
نمیدونم برای چی به تبسم دارم اعتماد میکنم
وهرچی میشه بهش میگم
نباید همنیجورراحت اعتمادکنما وولی خوب دست خودم نیست
.........................................
تینا-توخونه نشسته بودم داشتم درس میخوندم هفته بعد امتحانام شروع میشه
که گوشیم زنگ خورد که حمیدرضابود(همون حامیم)
حمیدرضا-سلام
تینا-سلام
حمیدرضا-چزوری خوبی
تینا-مرسی توچطوری
حمیدرضا-خوبم چخبرا
تینا-هیچ داشتم درس میخوندم هفته بعد امتحانام شروع میشه
حمیدرضا-عه پس ازهفته بعد سرت شلوغ خواهد بود
تینا-دقیقا
حمیدرضا-خوب هستی بیام دنبالت بریم بیرون
تینا-خودم میام نمیخواد توبیایی
حمیدرضا-بشین بابا
خودم میام حاضر شو
تینا-اوکی فعلا
حمیدرضا-فیعلا
تلفن و قططع کردم رفتم یه دوش 5مینی گرقتم بدش
اومدم موهامو خشک کردم و بستم
هوا نسبتن گرفتس شاید بارون بیاد نمیدونم که
یه هودی سفید راه را پوشیدم با یه بگ مشکی
بد رفتم سوار ماشین شدم راهی خونه تینا
تینا-پاشدم دست وصورتمو شستم بد یکشولو ارایش کردم بدشم
موهامو شونه کردم و دوتا گیره زدم (موها تینا کوتاهه ومشکی)
وبد یه کارگوی یخی با یه دورس ابی پوشیدم
پافر سفیدمم ازروش چون احتمال داشته سرد بشه یه کیف ابیم برداشتم رژلب و گوشیو ایرپادم برداشتم اوه عطرم داشت یادم میرفتا
بد رفتم پایین
مجید-کجا میری
تینا-دوستم میاد دنبالم بریم بیرون
مجید-عا اوکی
تینا-یکم مممنتطر موندم اومدش
رفتم پایین سوار ماشین شدم
حمیدرضا-به تینا جون چزوری
تینا-سلام مرسی
حمیدرضا-کجابریم
تینا-منو کشوندی اوردی میگی کجا بریم من
چه میدونممممممممم
حمیدرضا-باش اروم باش یجایی میریم دیگه
مجید-از پنجره داشتم نگاشون میکردم
چرااینهمه باحامی این گرم گرفته
من مشکلی ندارم که باکسی رابزه داشته باش
فقط میترسم اسیب ببینه اون خیلی ساده و زود باوره
...................................
مریم کمالی-توفرودگاه آلمان بودم تازه رسیدم
با شناسنامه وپاسپورت فیکی که امیر برام جور کرده بود رسیدم
یه کمیم بم پول داده بودکه خودمو گم گور کنم
چمدونامو برداشتم میخواستم برم سم در خروجی که جلومو پلیسا گرفتن
پلیس-خانم آوا مقدم(اسم فیک مریم)
مریم-بله خودمم شما ایرانی بلدین
پلیس-محمدی هستم از سفارت خانه ایران
خانم مقدم باید باما تشریف بیارین
مریم-برای چی
پلیس-متوجه میشین
خانم همتی(همکارش)
لزفا دستبند بزنیدشون
مریم-برای چی دستبند اخه
بردنم سفارت خونه
تقریبا چهل چنج دقیقس تو یه اتاق شبیه اتاق بازجویم
توهمین فکرابودم که یهو در بازشد
یه مردی که موهای مشکی و ریش داشت وارد شد
بهش میخورد 40ساله باشه
مرده-سلام
خادم هستم بازجوی شما
اینجا قانونای خودشو داره یک
هرچی که از ت میپرسم موبه مو دقیق جوواب بده
مریم-براچی منو گرفتینننن
خادم-دو
وسط حرفم نمیپری
سه اجازه سوال چرسیدن نداری
وگرنه کلاهمون میره توهم خوب
شروع میکنیم
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
#part25
یک ماه بعد:
مجید-خسته از این زندگی شدم
احساس غریبی میکنم نسبت به خودم
انگارخودم و گم کردم توگذشتم واینی که الا اینجاس
من نیستم
تنها چیزی که میون اینا ارومم میکنه خوندنه
نمیدونم برای چی به تبسم دارم اعتماد میکنم
وهرچی میشه بهش میگم
نباید همنیجورراحت اعتمادکنما وولی خوب دست خودم نیست
.........................................
تینا-توخونه نشسته بودم داشتم درس میخوندم هفته بعد امتحانام شروع میشه
که گوشیم زنگ خورد که حمیدرضابود(همون حامیم)
حمیدرضا-سلام
تینا-سلام
حمیدرضا-چزوری خوبی
تینا-مرسی توچطوری
حمیدرضا-خوبم چخبرا
تینا-هیچ داشتم درس میخوندم هفته بعد امتحانام شروع میشه
حمیدرضا-عه پس ازهفته بعد سرت شلوغ خواهد بود
تینا-دقیقا
حمیدرضا-خوب هستی بیام دنبالت بریم بیرون
تینا-خودم میام نمیخواد توبیایی
حمیدرضا-بشین بابا
خودم میام حاضر شو
تینا-اوکی فعلا
حمیدرضا-فیعلا
تلفن و قططع کردم رفتم یه دوش 5مینی گرقتم بدش
اومدم موهامو خشک کردم و بستم
هوا نسبتن گرفتس شاید بارون بیاد نمیدونم که
یه هودی سفید راه را پوشیدم با یه بگ مشکی
بد رفتم سوار ماشین شدم راهی خونه تینا
تینا-پاشدم دست وصورتمو شستم بد یکشولو ارایش کردم بدشم
موهامو شونه کردم و دوتا گیره زدم (موها تینا کوتاهه ومشکی)
وبد یه کارگوی یخی با یه دورس ابی پوشیدم
پافر سفیدمم ازروش چون احتمال داشته سرد بشه یه کیف ابیم برداشتم رژلب و گوشیو ایرپادم برداشتم اوه عطرم داشت یادم میرفتا
بد رفتم پایین
مجید-کجا میری
تینا-دوستم میاد دنبالم بریم بیرون
مجید-عا اوکی
تینا-یکم مممنتطر موندم اومدش
رفتم پایین سوار ماشین شدم
حمیدرضا-به تینا جون چزوری
تینا-سلام مرسی
حمیدرضا-کجابریم
تینا-منو کشوندی اوردی میگی کجا بریم من
چه میدونممممممممم
حمیدرضا-باش اروم باش یجایی میریم دیگه
مجید-از پنجره داشتم نگاشون میکردم
چرااینهمه باحامی این گرم گرفته
من مشکلی ندارم که باکسی رابزه داشته باش
فقط میترسم اسیب ببینه اون خیلی ساده و زود باوره
...................................
مریم کمالی-توفرودگاه آلمان بودم تازه رسیدم
با شناسنامه وپاسپورت فیکی که امیر برام جور کرده بود رسیدم
یه کمیم بم پول داده بودکه خودمو گم گور کنم
چمدونامو برداشتم میخواستم برم سم در خروجی که جلومو پلیسا گرفتن
پلیس-خانم آوا مقدم(اسم فیک مریم)
مریم-بله خودمم شما ایرانی بلدین
پلیس-محمدی هستم از سفارت خانه ایران
خانم مقدم باید باما تشریف بیارین
مریم-برای چی
پلیس-متوجه میشین
خانم همتی(همکارش)
لزفا دستبند بزنیدشون
مریم-برای چی دستبند اخه
بردنم سفارت خونه
تقریبا چهل چنج دقیقس تو یه اتاق شبیه اتاق بازجویم
توهمین فکرابودم که یهو در بازشد
یه مردی که موهای مشکی و ریش داشت وارد شد
بهش میخورد 40ساله باشه
مرده-سلام
خادم هستم بازجوی شما
اینجا قانونای خودشو داره یک
هرچی که از ت میپرسم موبه مو دقیق جوواب بده
مریم-براچی منو گرفتینننن
خادم-دو
وسط حرفم نمیپری
سه اجازه سوال چرسیدن نداری
وگرنه کلاهمون میره توهم خوب
شروع میکنیم
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
۳.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.