فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت30
از زبان چویا]
_بابا خوشگل شدم؟
_داداشی ببین چه خوشگل ـه!!
_هی چویا بیا بریم شهربازی.
_چویا عزیزم شنیدم بازم دعوا کردی، اگه یه بار ـه دیگه دعوا کنی از دست ـت عصبانی میشم.
_بابا کمک!!!
_هی چویا پاشو.. چویا.
یهو فریاد زدم ـو از خواب پریدم.
_حالت خوبه چویا؟
داشتم نفس نفس میزدم ـو با بُهت به زمین نگاه میکردم.
دستمو رو قلبم گذاشتم ـو برای لحضه ای نفسمو حبس کردم.
بدنم خیس عرق شده بود.
پس همه ی اونا خواب بود.
به دازای نگاه کردم که با تعجب گفت: داشتی تو خواب هزیون میگفتی، حالت خوبه؟
سری تکون دادم ـو گفتم: من حالم خوبه.
از روی تخت بلند شد ـو سمت ـه پنجره رفت ـو بازش کرد که باعث شد هوای خنکی داخل ـه اتاق بیاد ـو حال ـو هوای اتاقو عوض کنی.
موهامو که جلوی صورتم افتاده بودن ـو عقب زدم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
دستمو پایین اوردم ـو از روی تخت بلند شدم.
سمت ـه کمد رفتم ـو دنبال ـه کش ـه مو ـم گشتم.
وقتی پیداش کردم برش داشتم.
موهامو عقب زدم ـو موهامو با کش بستم ـو نفس ـه راحتی کشیدم.
سمت ـه روشویی ـه حموم رفتم ـو صورتم ـو شستم.
از حموم بیرون اومدم ـو رو کاناپه نشستم.
این کابوسای لعنتی دست از سرم برنمیداره.
_صبحونه نمیخوری؟
بهش نگاه کردم ـو گفتم: نه گشنه ـم نیست.
سری تکون داد ـو اومد کنارم نشست ـو گفتم: منم زیاد گشنم نیست.
یه شیرینی برداشتم ـو سمت ـه حموم رفتم ـو گفتم: من میرم حموم.
شیرینی ـو تو دهنم گذاشتم ـو در ـه حموم ـو بستم.
کش ـه مو رو باز کردم ـو کنار گذاشتم.
گذر زمان"
حوله ـرو تنم کردم ـو از حموم بیرون رفتم.
سمت ـه یخچال رفتم ـو پاکت ـه شیر ـو برداشتم ـو سر کشیدم.
پاکت ـشو تو سطل ـه اشغال انداختم ـو به اتاق رفتم ـو لباسامو پوشیدم.
وقتی لباسامو پوشیدم دنبال ـه سشوار گشتم ـو بالای کمد دیدمش.
اخم ـه غلیظی کردم، حالا من چطور از بالای کمد پایین بیارمش.
صندلی ـو برداشتم ـو روش رفتم ـو دستمو دراز کردم.
فقط یکم ـه دیگه.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو گفتم: هوی دراز یه لحظه بیا اینجا.
وقتی اومد گفت: بله؟
بهش نگاه کردم ـو گفتم: تو که قدت به این سشوار میرسه پایین بیارش.
سری تکون داد ـو سمتم اومد ـو دستشو دراز کرد و پایین ـش اورد ـو داد دستم.
گرفتمش ـو به پریز زدم ـو روشنش کردم.
چرا کار نمیکنه؟ چرا روشن ـو خاموش ـش کردم ولی بازم کار نکرد.
چشم ـمو نزدیکش کردم ـو نگاش کردم که همون موقع که باد ـه داغی ازش اومد که باعث از خاموشش کنم ـو دستمو رو چشمام بزارم.
لعنتی، چشمام سوخت.
صدای خنده ی اون دراز اومد ـو سشوار ـو ازم گرفت. روشن ـش کرد ـو به موهام نزدیک کرد ـو به ارومی خشکشون کرد.
از موقعی که داشت موهامو خشک میکرد سرم پایین بود.
_خوب تموم شد.
شونه ـرو برداشتم ـو شروع کردم به شونه موهام ـو با اخم گفتم: لا.. لازم نبود کمک کنی خودم بلد بودم چجوری ازش استفاده کنم.
چشم غره ای بهم رفت ـو از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
_ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#پارت30
از زبان چویا]
_بابا خوشگل شدم؟
_داداشی ببین چه خوشگل ـه!!
_هی چویا بیا بریم شهربازی.
_چویا عزیزم شنیدم بازم دعوا کردی، اگه یه بار ـه دیگه دعوا کنی از دست ـت عصبانی میشم.
_بابا کمک!!!
_هی چویا پاشو.. چویا.
یهو فریاد زدم ـو از خواب پریدم.
_حالت خوبه چویا؟
داشتم نفس نفس میزدم ـو با بُهت به زمین نگاه میکردم.
دستمو رو قلبم گذاشتم ـو برای لحضه ای نفسمو حبس کردم.
بدنم خیس عرق شده بود.
پس همه ی اونا خواب بود.
به دازای نگاه کردم که با تعجب گفت: داشتی تو خواب هزیون میگفتی، حالت خوبه؟
سری تکون دادم ـو گفتم: من حالم خوبه.
از روی تخت بلند شد ـو سمت ـه پنجره رفت ـو بازش کرد که باعث شد هوای خنکی داخل ـه اتاق بیاد ـو حال ـو هوای اتاقو عوض کنی.
موهامو که جلوی صورتم افتاده بودن ـو عقب زدم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
دستمو پایین اوردم ـو از روی تخت بلند شدم.
سمت ـه کمد رفتم ـو دنبال ـه کش ـه مو ـم گشتم.
وقتی پیداش کردم برش داشتم.
موهامو عقب زدم ـو موهامو با کش بستم ـو نفس ـه راحتی کشیدم.
سمت ـه روشویی ـه حموم رفتم ـو صورتم ـو شستم.
از حموم بیرون اومدم ـو رو کاناپه نشستم.
این کابوسای لعنتی دست از سرم برنمیداره.
_صبحونه نمیخوری؟
بهش نگاه کردم ـو گفتم: نه گشنه ـم نیست.
سری تکون داد ـو اومد کنارم نشست ـو گفتم: منم زیاد گشنم نیست.
یه شیرینی برداشتم ـو سمت ـه حموم رفتم ـو گفتم: من میرم حموم.
شیرینی ـو تو دهنم گذاشتم ـو در ـه حموم ـو بستم.
کش ـه مو رو باز کردم ـو کنار گذاشتم.
گذر زمان"
حوله ـرو تنم کردم ـو از حموم بیرون رفتم.
سمت ـه یخچال رفتم ـو پاکت ـه شیر ـو برداشتم ـو سر کشیدم.
پاکت ـشو تو سطل ـه اشغال انداختم ـو به اتاق رفتم ـو لباسامو پوشیدم.
وقتی لباسامو پوشیدم دنبال ـه سشوار گشتم ـو بالای کمد دیدمش.
اخم ـه غلیظی کردم، حالا من چطور از بالای کمد پایین بیارمش.
صندلی ـو برداشتم ـو روش رفتم ـو دستمو دراز کردم.
فقط یکم ـه دیگه.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو گفتم: هوی دراز یه لحظه بیا اینجا.
وقتی اومد گفت: بله؟
بهش نگاه کردم ـو گفتم: تو که قدت به این سشوار میرسه پایین بیارش.
سری تکون داد ـو سمتم اومد ـو دستشو دراز کرد و پایین ـش اورد ـو داد دستم.
گرفتمش ـو به پریز زدم ـو روشنش کردم.
چرا کار نمیکنه؟ چرا روشن ـو خاموش ـش کردم ولی بازم کار نکرد.
چشم ـمو نزدیکش کردم ـو نگاش کردم که همون موقع که باد ـه داغی ازش اومد که باعث از خاموشش کنم ـو دستمو رو چشمام بزارم.
لعنتی، چشمام سوخت.
صدای خنده ی اون دراز اومد ـو سشوار ـو ازم گرفت. روشن ـش کرد ـو به موهام نزدیک کرد ـو به ارومی خشکشون کرد.
از موقعی که داشت موهامو خشک میکرد سرم پایین بود.
_خوب تموم شد.
شونه ـرو برداشتم ـو شروع کردم به شونه موهام ـو با اخم گفتم: لا.. لازم نبود کمک کنی خودم بلد بودم چجوری ازش استفاده کنم.
چشم غره ای بهم رفت ـو از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
_ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
۷.۲k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.