Mafia band JK 8
Parteight 8
فیک جونگ کوک...
اول وسایل تتومو تمیز کردم و بعد ی حموم کوتاه، مثل خل و چلا خودمو انداختم رو تخت و مستقیم خواب...
"همه جا تاریک بود... دوتا ادم ی شکل دیده میشدن... انگار، انگار دو قلو بودن... یکیشون میخندید و یکیشون گریه میکرد... یکیشون داشت التماس میکرد یکیشون منتظر بود تا چیزی ک میخواد سمتش بیاد... ولی یکی دیگه هم اونجا بود... ی جسم کوچیکی... اون ی گوشه افتاده بود و قلبش هم گوشه ای دیگه..."
شت شت شت شت از خودم متنفرم... هیچوقت نتونستم عین ادم بخوابم... با پرت کردن هر چیزی ک کنارم بود روی زمین، باعث بیدار شدن ی نفر شدم... با دو سمت اتاقم اومد و در زد... صدای استیف بود...
استیف: لنی؟ لنی؟؟! خوبی؟
سریع در اتاق و باز کرد و اومد تو...
استیف: چت شده روانی... پ-پنیک کردی؟
وقتی دستای لرزونه لنی ک سرشو بزور توشون نگه داشته بود و دید مطمعن تر شد... سمتش رفت و از پشت محکم بغلش کرد... روی تخت نشست و لنی و توی بغلش گرفت...
استیف: شیششش، اروم باش لنی... من اینجام... تنهات نمیزارم کوچولو...
*8:00am*
بی توجه ب استیفی ک کنارش خوابش برده بود، بلند شد و لباسهاشو پوشید... کیف لوازمات تتوشو برداشت و با موتورش سمت عمارت جونگکوک راه افتاد... هین راه، ب تلفن اتاقش زنگ زد...
+الو؟ سلام جونگکوک اوپا
_سلام...!... چرا هنوز نیومدی؟ پنج دیقه از ساعتی ک باید میومدی گذشته...
+تو راهم دارم میام... یچی میخواستم فقط... شماره موبایلتو میدی؟ خیلی سخته با تلفن اتاقت تماس بگیرم...
_ن! زودتر بیا کار دارم، فعلا...
بدون اینکه منتظر خدافظی لنی باشه تلفن و قطع کرد... لنی ام ک هیچکس تاحالا جرعت همچین کاری و باهاش نداشت، تو سرش چن باری نقشه قتل جونگکوک و کشید، ولی الان وقتش نبود...
وارد عمارت شد و دوباره با همون دختره سمت اتاق برادر جونگکوک رفتن... دوباره وقتی در زد فرار کرد... لنی اهمیتی نداد و وارد اتاق شد...
فیک جونگ کوک...
اول وسایل تتومو تمیز کردم و بعد ی حموم کوتاه، مثل خل و چلا خودمو انداختم رو تخت و مستقیم خواب...
"همه جا تاریک بود... دوتا ادم ی شکل دیده میشدن... انگار، انگار دو قلو بودن... یکیشون میخندید و یکیشون گریه میکرد... یکیشون داشت التماس میکرد یکیشون منتظر بود تا چیزی ک میخواد سمتش بیاد... ولی یکی دیگه هم اونجا بود... ی جسم کوچیکی... اون ی گوشه افتاده بود و قلبش هم گوشه ای دیگه..."
شت شت شت شت از خودم متنفرم... هیچوقت نتونستم عین ادم بخوابم... با پرت کردن هر چیزی ک کنارم بود روی زمین، باعث بیدار شدن ی نفر شدم... با دو سمت اتاقم اومد و در زد... صدای استیف بود...
استیف: لنی؟ لنی؟؟! خوبی؟
سریع در اتاق و باز کرد و اومد تو...
استیف: چت شده روانی... پ-پنیک کردی؟
وقتی دستای لرزونه لنی ک سرشو بزور توشون نگه داشته بود و دید مطمعن تر شد... سمتش رفت و از پشت محکم بغلش کرد... روی تخت نشست و لنی و توی بغلش گرفت...
استیف: شیششش، اروم باش لنی... من اینجام... تنهات نمیزارم کوچولو...
*8:00am*
بی توجه ب استیفی ک کنارش خوابش برده بود، بلند شد و لباسهاشو پوشید... کیف لوازمات تتوشو برداشت و با موتورش سمت عمارت جونگکوک راه افتاد... هین راه، ب تلفن اتاقش زنگ زد...
+الو؟ سلام جونگکوک اوپا
_سلام...!... چرا هنوز نیومدی؟ پنج دیقه از ساعتی ک باید میومدی گذشته...
+تو راهم دارم میام... یچی میخواستم فقط... شماره موبایلتو میدی؟ خیلی سخته با تلفن اتاقت تماس بگیرم...
_ن! زودتر بیا کار دارم، فعلا...
بدون اینکه منتظر خدافظی لنی باشه تلفن و قطع کرد... لنی ام ک هیچکس تاحالا جرعت همچین کاری و باهاش نداشت، تو سرش چن باری نقشه قتل جونگکوک و کشید، ولی الان وقتش نبود...
وارد عمارت شد و دوباره با همون دختره سمت اتاق برادر جونگکوک رفتن... دوباره وقتی در زد فرار کرد... لنی اهمیتی نداد و وارد اتاق شد...
۹.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.