اولین حس...پارت چهل و یک
خ.یانگ:تو غذاتو بخور من میرم یکم استراحت کنم(با خمیازه)
جیمین از از روی صندلی بلند شد:
ج: نه...
خانم یانگ دستش رو روی شونه جیمین گذاشت و روی صندلی نشوند:
خ.یانگ:لج نکن،از بس هیچی نخوردی زیر چشمات گود افتاده.
ج:نمی...
خ.یانگ:بشینم بالا سرت تا بخوری؟
ج:نه خانم یانگ،برید بخوابید،الان میخورم.
خانم یانگ تا جیمین لقمه کیمچی رو توی دهنش نذاشت،نرفت و وقتی جیمین رو در حال خوردن دید ادامه داد:
خ.یانگ:تا اخرش میخوری.
جیمین در حال خوردن، خندید:
ج:چشم.
جیمین بعد از شستن ظرف های غذاش،فکر کرد:
ج:باید کارای محموله نفنگ رو بکنم،خیلی عقب افتاده.
داشت به سمت اتاقش میرفت، که سر راهش چشمش به پله های اتاق الیزا افتاد،سرش رو بالا گرفت و به در اتاقش نگاه کرد:
ج:یه دقیقه دیدنش که بد نیست.ولی... من امروز باهاش بحث کردم.
دستاش رو توی جیبش گذاشت،سرشو پایین انداخت و به سمت اتاقش قدم برداشت.گلی که تو گلدون پر از اب بود رو از اتاقش برداشت و اروم از پله ها بالا رفت و روی میز کوچیک کنار تخت الیزا گذاشت،الیزا که مثل همیشه این ساعت خواب بود،پس با خودش زمزمه میکرد:
ج:من همیشه عجول بودم،وقتی یه کاری رو میکردم بعدش پشیمون میشدم که دیگه فایده ای نداشت.الان هم به خاطر بحث امروزمون خیلی ناراحتم، که دیگه ای فایده ای نداره....وقتی داشتم از کافه تریا برمیگشتم، چشم به گل فروشی خورد و این گل رو گرفتم،میخواستم روی میز ناهار خوریمون بذارم و بگم خانم یانگ خریده،اما...حالا میخوام برای اینکه باهات بحث کردم بهت بدم.امیدوارم بدونی که من منظوری نداشتم.نامجون گفت باید بذارم راحت باشی،تو داری اذیت میشی الیزا؟یعنی نبینمت؟پس...من چی؟آه انگار هر چقدر هم سخت باشه باید قبول کنم.خیل خب..اگه توام اینطوری راحت تری،حرفی ندارم.دیگه اذیتت نمیکنم.
جیمین بلند شد و پیشونی الیزا رو بوسید:
ج:دوست دارم عزیزم...
الیزا؛
وقتی صدای الارم گوشیم رو شنیدم فهمیدم ساعت هفت شده با اینکه خوابم میومد اما باید بلند میشدم، امروز خیلی کار داشتم.گوشیم رو از روی میز گرفتم و الارم رو خاموش کردم که نگاهم به گل رز قرمز که داخل گلدون بود،افتاد.چشمام گرد شد و خوابم به کل پرید اخم هام تو هم رفت و فکر میکردم:
ا:آااااه...مردک نفهم....
جیمین از از روی صندلی بلند شد:
ج: نه...
خانم یانگ دستش رو روی شونه جیمین گذاشت و روی صندلی نشوند:
خ.یانگ:لج نکن،از بس هیچی نخوردی زیر چشمات گود افتاده.
ج:نمی...
خ.یانگ:بشینم بالا سرت تا بخوری؟
ج:نه خانم یانگ،برید بخوابید،الان میخورم.
خانم یانگ تا جیمین لقمه کیمچی رو توی دهنش نذاشت،نرفت و وقتی جیمین رو در حال خوردن دید ادامه داد:
خ.یانگ:تا اخرش میخوری.
جیمین در حال خوردن، خندید:
ج:چشم.
جیمین بعد از شستن ظرف های غذاش،فکر کرد:
ج:باید کارای محموله نفنگ رو بکنم،خیلی عقب افتاده.
داشت به سمت اتاقش میرفت، که سر راهش چشمش به پله های اتاق الیزا افتاد،سرش رو بالا گرفت و به در اتاقش نگاه کرد:
ج:یه دقیقه دیدنش که بد نیست.ولی... من امروز باهاش بحث کردم.
دستاش رو توی جیبش گذاشت،سرشو پایین انداخت و به سمت اتاقش قدم برداشت.گلی که تو گلدون پر از اب بود رو از اتاقش برداشت و اروم از پله ها بالا رفت و روی میز کوچیک کنار تخت الیزا گذاشت،الیزا که مثل همیشه این ساعت خواب بود،پس با خودش زمزمه میکرد:
ج:من همیشه عجول بودم،وقتی یه کاری رو میکردم بعدش پشیمون میشدم که دیگه فایده ای نداشت.الان هم به خاطر بحث امروزمون خیلی ناراحتم، که دیگه ای فایده ای نداره....وقتی داشتم از کافه تریا برمیگشتم، چشم به گل فروشی خورد و این گل رو گرفتم،میخواستم روی میز ناهار خوریمون بذارم و بگم خانم یانگ خریده،اما...حالا میخوام برای اینکه باهات بحث کردم بهت بدم.امیدوارم بدونی که من منظوری نداشتم.نامجون گفت باید بذارم راحت باشی،تو داری اذیت میشی الیزا؟یعنی نبینمت؟پس...من چی؟آه انگار هر چقدر هم سخت باشه باید قبول کنم.خیل خب..اگه توام اینطوری راحت تری،حرفی ندارم.دیگه اذیتت نمیکنم.
جیمین بلند شد و پیشونی الیزا رو بوسید:
ج:دوست دارم عزیزم...
الیزا؛
وقتی صدای الارم گوشیم رو شنیدم فهمیدم ساعت هفت شده با اینکه خوابم میومد اما باید بلند میشدم، امروز خیلی کار داشتم.گوشیم رو از روی میز گرفتم و الارم رو خاموش کردم که نگاهم به گل رز قرمز که داخل گلدون بود،افتاد.چشمام گرد شد و خوابم به کل پرید اخم هام تو هم رفت و فکر میکردم:
ا:آااااه...مردک نفهم....
۴.۴k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.