گس لایتر/ پارت ۲۳۵
.
با بایول مواجه شد که جونگ هون رو توی بغلش داشت و تا چشمش به اون افتاد حالت لبخند از چهرش محو شد...
با بی اعتنایی سرشو سمت پسرش چرخوند و نگاهشو از جونگکوک گرفت...
جونگکوک دستاشو توی جیبش گذاشت و دوباره به سمتشون قدم برداشت...
بایول به هر میزان که احساس میکرد جونگکوک بهشون نزدیکتر میشه آرامش ازش دورتر میشد... اما به روی خودش نیاورد و اهمیت نداد...
جلو اومد و روی صورت جونگ هون خم شد...
اون خندید و دستشو بالا برد و تکون داد...
جونگکوک به بهانه ی پسرش میخواست به بایول نزدیک بشه...
اون لحظه ای که به آرومی دولا میشد و به پسرش نگاه میکرد عطر بایول رو با تموم وجودش استشمام کرد... نگاهش به جای دیگه بود و حواسش پیش اون!
باور کردنی نبود که تمام بی تابیش با حس گرماش و بوی فوق العادش از بین میرفت و در عوض هرلحظه مشتاق تر و مشتاق تر میشد که بهش نزدیک بشه...
اما بایول به آرومی خودشو عقب کشید...
متوجه معذب شدنش بود...
عقب رفت...
حالا که جونگکوک اومده بود احساس میکرد حسش تغییر کرد... نتونست مثل چن دقیقه پیش از بودن با بچش شاد باشه... سنگینی حضورش طوری بود که به سادگی از جونگ هون دل کند و از جاش پاشد...
کیفشو از روی میز برداشت و با اخمای توی هم رفته قصد رفتن کرد...
جونگکوک: باشه... فهمیدم که بخاطر اومدن من داری میری... من میرم اتاقم... میتونی بیشتر بمونی
بایول: نیازی نیست... اندازه کافی دیدمش...
بعدشم! تو اگر خیلی نگران پسرتی میتونی اجازه بدی هرروز رانندمو بفرستم دنبالش
جونگکوک: قبلا در این باره حرف زدم... تکرارش نمیکنم
بایول: آها... پس شاید بهتره دوباره به دادگاه سر بزنیم... اینطوری نمیشه!... نمیتونم بخاطر دیدن بچم هر روز یه ماجرای جدید داشته باشم
جونگکوک: وایسا ببینم... داری تهدیدم میکنی؟...
نایون که اومد اون دوتا رو روبروی هم و ایستاده دید...
بحث کردن اونا به گوشش رسید...
نایون: کافیه!...
سکوت کردن و وقتی نایون پیششون رسید با غضب بهشون نگاه کرد...
جونگکوک: اوما... موضوع بین ماس... حلش میکنیم
نایون: درسته اون بچه هنوز سنش کمه و مشکلات شما رو نمیفهمه... ولی اگر قرار باشه اینطوری ادامه بدین تاثیر بدی روش میزارین... اون حس میکنه!...
دست به کمر شد و یه تای ابروشو بالا انداخت...
از اینکه مادرش از تاثیر بد روی بچش صحبت میکرد با نگاه معناداری که برای نایون ملموس بود بهش نگاه کرد...
معنی نگاه جونگکوک رو فهمید... هنوز چشماش از اتفاقات بچگیش حرف میزد و شاکی بود...
جونگکوک: بنظر شما برای اینکه از این تاثیر بد جلوگیری کنیم باید چیکار کنیم؟ شما تجربه زیادی دارین!
نایون: بایول... هر روز پسرشو میبینه... به هر شیوه ای که بخواد!
جونگکوک: آهان... که اینطور!
پس...
هنوز حرفش تموم نشده بود که بایول معترض شد...
بایول: بسه! من کشش ندارم!... خودم میام پیش پسرم!...
بدون اینکه منتظر جمله دیگه ای باشه از عمارت بیرون زد...
******************************************
با بایول مواجه شد که جونگ هون رو توی بغلش داشت و تا چشمش به اون افتاد حالت لبخند از چهرش محو شد...
با بی اعتنایی سرشو سمت پسرش چرخوند و نگاهشو از جونگکوک گرفت...
جونگکوک دستاشو توی جیبش گذاشت و دوباره به سمتشون قدم برداشت...
بایول به هر میزان که احساس میکرد جونگکوک بهشون نزدیکتر میشه آرامش ازش دورتر میشد... اما به روی خودش نیاورد و اهمیت نداد...
جلو اومد و روی صورت جونگ هون خم شد...
اون خندید و دستشو بالا برد و تکون داد...
جونگکوک به بهانه ی پسرش میخواست به بایول نزدیک بشه...
اون لحظه ای که به آرومی دولا میشد و به پسرش نگاه میکرد عطر بایول رو با تموم وجودش استشمام کرد... نگاهش به جای دیگه بود و حواسش پیش اون!
باور کردنی نبود که تمام بی تابیش با حس گرماش و بوی فوق العادش از بین میرفت و در عوض هرلحظه مشتاق تر و مشتاق تر میشد که بهش نزدیک بشه...
اما بایول به آرومی خودشو عقب کشید...
متوجه معذب شدنش بود...
عقب رفت...
حالا که جونگکوک اومده بود احساس میکرد حسش تغییر کرد... نتونست مثل چن دقیقه پیش از بودن با بچش شاد باشه... سنگینی حضورش طوری بود که به سادگی از جونگ هون دل کند و از جاش پاشد...
کیفشو از روی میز برداشت و با اخمای توی هم رفته قصد رفتن کرد...
جونگکوک: باشه... فهمیدم که بخاطر اومدن من داری میری... من میرم اتاقم... میتونی بیشتر بمونی
بایول: نیازی نیست... اندازه کافی دیدمش...
بعدشم! تو اگر خیلی نگران پسرتی میتونی اجازه بدی هرروز رانندمو بفرستم دنبالش
جونگکوک: قبلا در این باره حرف زدم... تکرارش نمیکنم
بایول: آها... پس شاید بهتره دوباره به دادگاه سر بزنیم... اینطوری نمیشه!... نمیتونم بخاطر دیدن بچم هر روز یه ماجرای جدید داشته باشم
جونگکوک: وایسا ببینم... داری تهدیدم میکنی؟...
نایون که اومد اون دوتا رو روبروی هم و ایستاده دید...
بحث کردن اونا به گوشش رسید...
نایون: کافیه!...
سکوت کردن و وقتی نایون پیششون رسید با غضب بهشون نگاه کرد...
جونگکوک: اوما... موضوع بین ماس... حلش میکنیم
نایون: درسته اون بچه هنوز سنش کمه و مشکلات شما رو نمیفهمه... ولی اگر قرار باشه اینطوری ادامه بدین تاثیر بدی روش میزارین... اون حس میکنه!...
دست به کمر شد و یه تای ابروشو بالا انداخت...
از اینکه مادرش از تاثیر بد روی بچش صحبت میکرد با نگاه معناداری که برای نایون ملموس بود بهش نگاه کرد...
معنی نگاه جونگکوک رو فهمید... هنوز چشماش از اتفاقات بچگیش حرف میزد و شاکی بود...
جونگکوک: بنظر شما برای اینکه از این تاثیر بد جلوگیری کنیم باید چیکار کنیم؟ شما تجربه زیادی دارین!
نایون: بایول... هر روز پسرشو میبینه... به هر شیوه ای که بخواد!
جونگکوک: آهان... که اینطور!
پس...
هنوز حرفش تموم نشده بود که بایول معترض شد...
بایول: بسه! من کشش ندارم!... خودم میام پیش پسرم!...
بدون اینکه منتظر جمله دیگه ای باشه از عمارت بیرون زد...
******************************************
۲۴.۱k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.