پروژه شکست خورده پارت 9 : آینه
پروژه شکست خورده پارت 9 : آینه
النا 🤍🌼:
از خواب بیدار شدم .
تو اتاقم بودم .
یکم برام تعجب آور بود چون فکر کنم دیروز تو اتاق تمرین از حال رفتم .
بلند شدم و روی تخت نشستم .
ماریا رو صندلی کنار تختم خوابش برده بود . احتمالا کل شب رو مراقبم بوده .
به حلقه های تو دستام نگاه کردم .
بلند شدم و وایسادم و برای یه لحظه سنگینی عجیبی رو روی سرم حس کردم و سرم گیج رفت و به دیوار تکیه دادم.
ولی چیزی نبود . زود تموم شد .
روی ماریا یه پتو انداختم و به سمت دستشویی رفتم تا به صورتم یه آبی بزنم .
وقتی صورتم رو شستم آینه توجهم رو جلب کرد .
یعنی ممکنه چهره ای که الان میبینم تبدیل به چهرهای که تو کابوسم دیدم بشه ؟
نه ..... نه امکان نداره .
محدود کننده ها نمیذارن این اتفاق بیوفته . حداقل..... امیدوارم که نذارن .
از دستشویی بیرون اومدم که یهو خوردم به شدو و افتادم زمین .
شدو 🖤❤️:
داشتم به سمت اتاق النا میرفتم که یهو النا از دستشویی اومد بیرون و خورد بهم و افتاد زمین .
_ النا ، بیدار شدی دختر ... ببینم...... حالت خوبه ؟
النا _ آره چیزیم نیس .
دستشو گرفتم تا بلند شه .
_ ماریا کجاست ؟
النا _ رو صندلی خوابش برده . دیگه بیدارش نکردم . دیروز بعد از اینکه از حال رفتم چه اتفاقی افتاد ؟
_ تب کردی . ماریا کل شب پیشت بود و سعی میکرد تبت رو پایین بیاره .
النا _ که این طور .
خوشحال بودم که میدیدم حالش خوبه و بیدار شده ولی .... انگار یه لرزشی توی صداش داره .
احتمالا از طرف تاریک خودش ترسیده .
یکم رفت جلوتر و انگار که سرش گیج رفت و دستش رو گذاشت رو سرش و یکم تعادلش بهم خورد .
رفتم کنارش .
_ مطمئنی حالت خوبه ؟
النا _ آره شدو . نیازی نیست نگرانم باشی .
و به راهش ادامه داد .
داشتیم تو راهرو ها باهم حرف میزدیم که رفتیم تو اتاق من .
خواستم چیزی رو به النا نشون بدم پس صداش کردم ..... ولی جوابی نگرفتم .
دوباره صداش کردم ولی بازم جواب نداد .
سرمو برگردونم و دیدم جلوی آینه خشکش زده . رنگش پریده بود و چشاش درشت شده بود . مثل اینکه از چیزی ترسیده باشه .
النا 🤍🌼:
رفتیم تو اتاق شدو .
رفتم جلوی آینه قدی که تو اتاقش داشت .
قلبم اومد تو دهنم . نمیتونستم نفس بکشم یا تکون بخورم .
کسی که تو آینه میدیدم .... من نبودم .... طرف تاریک من بود که تو کابوسم دیده بودم و الان لبخند ترسناکی به لب داشت . دو تا چاقوی تیز دستش بود و ازشون خون میچکید .
صدای شدو منو به خودم آورد .
شدو _ النا ..... النا .... خوبی ؟
_ آره .... فک کنم .
و سریع از جلوی آینه کنار رفتم .
النا 🤍🌼:
از خواب بیدار شدم .
تو اتاقم بودم .
یکم برام تعجب آور بود چون فکر کنم دیروز تو اتاق تمرین از حال رفتم .
بلند شدم و روی تخت نشستم .
ماریا رو صندلی کنار تختم خوابش برده بود . احتمالا کل شب رو مراقبم بوده .
به حلقه های تو دستام نگاه کردم .
بلند شدم و وایسادم و برای یه لحظه سنگینی عجیبی رو روی سرم حس کردم و سرم گیج رفت و به دیوار تکیه دادم.
ولی چیزی نبود . زود تموم شد .
روی ماریا یه پتو انداختم و به سمت دستشویی رفتم تا به صورتم یه آبی بزنم .
وقتی صورتم رو شستم آینه توجهم رو جلب کرد .
یعنی ممکنه چهره ای که الان میبینم تبدیل به چهرهای که تو کابوسم دیدم بشه ؟
نه ..... نه امکان نداره .
محدود کننده ها نمیذارن این اتفاق بیوفته . حداقل..... امیدوارم که نذارن .
از دستشویی بیرون اومدم که یهو خوردم به شدو و افتادم زمین .
شدو 🖤❤️:
داشتم به سمت اتاق النا میرفتم که یهو النا از دستشویی اومد بیرون و خورد بهم و افتاد زمین .
_ النا ، بیدار شدی دختر ... ببینم...... حالت خوبه ؟
النا _ آره چیزیم نیس .
دستشو گرفتم تا بلند شه .
_ ماریا کجاست ؟
النا _ رو صندلی خوابش برده . دیگه بیدارش نکردم . دیروز بعد از اینکه از حال رفتم چه اتفاقی افتاد ؟
_ تب کردی . ماریا کل شب پیشت بود و سعی میکرد تبت رو پایین بیاره .
النا _ که این طور .
خوشحال بودم که میدیدم حالش خوبه و بیدار شده ولی .... انگار یه لرزشی توی صداش داره .
احتمالا از طرف تاریک خودش ترسیده .
یکم رفت جلوتر و انگار که سرش گیج رفت و دستش رو گذاشت رو سرش و یکم تعادلش بهم خورد .
رفتم کنارش .
_ مطمئنی حالت خوبه ؟
النا _ آره شدو . نیازی نیست نگرانم باشی .
و به راهش ادامه داد .
داشتیم تو راهرو ها باهم حرف میزدیم که رفتیم تو اتاق من .
خواستم چیزی رو به النا نشون بدم پس صداش کردم ..... ولی جوابی نگرفتم .
دوباره صداش کردم ولی بازم جواب نداد .
سرمو برگردونم و دیدم جلوی آینه خشکش زده . رنگش پریده بود و چشاش درشت شده بود . مثل اینکه از چیزی ترسیده باشه .
النا 🤍🌼:
رفتیم تو اتاق شدو .
رفتم جلوی آینه قدی که تو اتاقش داشت .
قلبم اومد تو دهنم . نمیتونستم نفس بکشم یا تکون بخورم .
کسی که تو آینه میدیدم .... من نبودم .... طرف تاریک من بود که تو کابوسم دیده بودم و الان لبخند ترسناکی به لب داشت . دو تا چاقوی تیز دستش بود و ازشون خون میچکید .
صدای شدو منو به خودم آورد .
شدو _ النا ..... النا .... خوبی ؟
_ آره .... فک کنم .
و سریع از جلوی آینه کنار رفتم .
۹۱۰
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.