گس لایتر/پارت ۷۶
پیاده شدم و رفتم سمتش... اونم پیاده شد...
گفتم: خب... چیزی که میخواستی بگی چی بود؟...
سرشو برگردوند و به در خونه ای که روبرومون بود نگاه کرد... بدون هیچ حرفی به سمت در اون خونه رفت... منم دنبالش رفتم... در خونه رو باز کرد و با اشاره به من گفت که وارد بشم...
از زبان جونگکوک:
شوکه شده بود... توی سالن خونه دور خودش میچرخید و میپرسید: این خونه ی کیه؟
جونگکوک: منو تو
بورام: شوخی میکنی؟
جونگکوک: ابداً
بورام: واو... باورم نمیشه... یعنی منو تو راحت میتونیم اینجا باهم باشیم... بی دردسر!
جونگکوک: همینطوره... قراردادش یکسالس... برای توام کلید گذاشتم... همیشه همو اینجا میبینیم
بورام: فوق العادس...
از زبان نویسنده:
بورام از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید... به سمت جونگکوک قدم برداشت...
جونگکوک دستاشو توی جیب شلوارش برده بود... به بورام نگاه میکرد...
بورام حالا سینه به سینه ی جونگکوک ایستاده بود... لبخندی زد... و گفت: جئون جونگکوک... کاش میشد مهمونی امشبو نریم و توی همین خونه باهم باشیم...
جونگکوک انگشت اشارشو روی گونه ی بورام کشید و گفت: نگران نباش... لحظات زیادی رو اینجا سپری خواهیم کرد...
بورام: تو... گاهی به شدت جذاب میشی... انقد که تحملشو ندارم... الانم یکی از همون لحظاته!...
جونگکوک: و توی این لحظه.... باید چیکار کرد؟
بورام: چی میخوای ازم بشنوی جئون؟
الان که وقتش نیست!...
از زبان بورام:
چیزی که دلش میخواست رو انجام ندادم... حتی به زبونم نیاوردمش... اون عادت کرده به بی پروایی من... به اینکه همیشه من پیش قدم باشم... اما اونا فقط مختص دوران اختلالش بود... حالا دیگه اختلالی در کار نیست...!
از قصد بهش نزدیکتر نشدم... گاهی اوقات تشنه نگه داشتنش باعث میشه بیشتر جذب من بشه...همیشه دم دست بودنم اونو دلزده میکنه...
اون خیلی مغروره... پس مطمئنا از آدمی که مدام دم دستش باشه خوشش نمیاد!
ازش دور شدم و به سمت در رفتم: دیر میشه جونگکوک... بیا بریم!...
از زبان بایول:
عصر ساعت ۶ بود.... جونگکوک به خونه برگشت... رفتم سمتش بغلش کردم و بوسیدمش... سر تا پا نگاهی به من انداخت و گفت: فقط به من گفتی مهمونی داریم... ولی نگفتی چجور مهمونی ای؟
-خانواده منو تو میان... دورهمی خانوادگیه... البته!... بورامم هست!
جونگکوک: خب... مناسبتش؟
بایول: به افتخار اینکه تونستی موفق بشی... کار بزرگی بود!
جونگکوک: ولی بنظرم نیازی نبود!!!... کاش قبلش از منم نظر میخواستی! ...
از حرفش جا خوردم... فک کردم خوشش میاد... گفتم: من.... راستش... من... فک کردم خوشحالت میکنه... تو اصن مناسبتشو در نظر نگیر... فقط یه جمع صمیمانس!
جونگکوک: باشه حالا دیگه انجام شده... ایرادی نداره
گفتم: خب... چیزی که میخواستی بگی چی بود؟...
سرشو برگردوند و به در خونه ای که روبرومون بود نگاه کرد... بدون هیچ حرفی به سمت در اون خونه رفت... منم دنبالش رفتم... در خونه رو باز کرد و با اشاره به من گفت که وارد بشم...
از زبان جونگکوک:
شوکه شده بود... توی سالن خونه دور خودش میچرخید و میپرسید: این خونه ی کیه؟
جونگکوک: منو تو
بورام: شوخی میکنی؟
جونگکوک: ابداً
بورام: واو... باورم نمیشه... یعنی منو تو راحت میتونیم اینجا باهم باشیم... بی دردسر!
جونگکوک: همینطوره... قراردادش یکسالس... برای توام کلید گذاشتم... همیشه همو اینجا میبینیم
بورام: فوق العادس...
از زبان نویسنده:
بورام از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید... به سمت جونگکوک قدم برداشت...
جونگکوک دستاشو توی جیب شلوارش برده بود... به بورام نگاه میکرد...
بورام حالا سینه به سینه ی جونگکوک ایستاده بود... لبخندی زد... و گفت: جئون جونگکوک... کاش میشد مهمونی امشبو نریم و توی همین خونه باهم باشیم...
جونگکوک انگشت اشارشو روی گونه ی بورام کشید و گفت: نگران نباش... لحظات زیادی رو اینجا سپری خواهیم کرد...
بورام: تو... گاهی به شدت جذاب میشی... انقد که تحملشو ندارم... الانم یکی از همون لحظاته!...
جونگکوک: و توی این لحظه.... باید چیکار کرد؟
بورام: چی میخوای ازم بشنوی جئون؟
الان که وقتش نیست!...
از زبان بورام:
چیزی که دلش میخواست رو انجام ندادم... حتی به زبونم نیاوردمش... اون عادت کرده به بی پروایی من... به اینکه همیشه من پیش قدم باشم... اما اونا فقط مختص دوران اختلالش بود... حالا دیگه اختلالی در کار نیست...!
از قصد بهش نزدیکتر نشدم... گاهی اوقات تشنه نگه داشتنش باعث میشه بیشتر جذب من بشه...همیشه دم دست بودنم اونو دلزده میکنه...
اون خیلی مغروره... پس مطمئنا از آدمی که مدام دم دستش باشه خوشش نمیاد!
ازش دور شدم و به سمت در رفتم: دیر میشه جونگکوک... بیا بریم!...
از زبان بایول:
عصر ساعت ۶ بود.... جونگکوک به خونه برگشت... رفتم سمتش بغلش کردم و بوسیدمش... سر تا پا نگاهی به من انداخت و گفت: فقط به من گفتی مهمونی داریم... ولی نگفتی چجور مهمونی ای؟
-خانواده منو تو میان... دورهمی خانوادگیه... البته!... بورامم هست!
جونگکوک: خب... مناسبتش؟
بایول: به افتخار اینکه تونستی موفق بشی... کار بزرگی بود!
جونگکوک: ولی بنظرم نیازی نبود!!!... کاش قبلش از منم نظر میخواستی! ...
از حرفش جا خوردم... فک کردم خوشش میاد... گفتم: من.... راستش... من... فک کردم خوشحالت میکنه... تو اصن مناسبتشو در نظر نگیر... فقط یه جمع صمیمانس!
جونگکوک: باشه حالا دیگه انجام شده... ایرادی نداره
۲۲.۵k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.