part 24
*یونگی*
یونگی : اههه
ات : تکون نخور
چرا داره کمکم میکنه؟ خودش و اون پزشک
یونگی : اون حرومزاده..مگه نباید ازت محافظت میکرد
ات : نامجون یه زیر زمین تو قصر واسه کارش داره..تازه به دلیل یه سری اتفاقات بدون اجازه نمیتونه بیاد بیرون
اون پزشک که فک کنم اسمش نامجون بود داشت به بقیه رسیدگی میکرد و پرنسس کیم با پارچه داشت خون روی بدنمو پاک میکرد
ات : معلومه خیلی درد داشت...
یونگی : چرا داری اینکارو میکنی..من میخواستم بکشمت و مال و اموالتو بدزدم..هر چند که الان نقشم خراب شد دیگه نمیتونم کاری انجام بدم
ات : برام مهم نیس...من هیچ وقت نمیخواستم ملکه بشم...ولی نمیتونم..تصمیم پدر مادرمه و باید قبول کنم
یونگی : من تا حالا جایگاه پادشاه بودنو حس نکردم
ات : پشیمون میشی...
یونگی : هوم؟
ات : میدونی اتاقی که توش سکونت دارم..تختی که روش میخوابم..مال ملکه ها و امپراطورهای قبل از منه...همشون بر اثر بیماری مردن...الان من اینطوریم...وقتی میخوابم خوابای وحشناکی میبینم یا حین خواب صداهای عجیبی میشنوم...صداهایی که درد میکشن و درخواست کمک میکنن
یونگی : یعنی..میخوای بگی که ای کاش ملکه نبودی
ات : اوهوم...
یونگی : پس تاج و تخت رو بده برادرت
ات : نمیتونم...با حرفایی که شنیدم حاضرم ملکه بشم ولی تهیونگ امپراطور نشه
یونگی : عجب دختری هستی
ات :*لبخند* شما بیشتر از هر چیزی برام با ارزشین
یونگی: هوم؟
ات : مگه میشه مردمم رو ول کنم بدم دست یه فرد نادرست
یونگی : من بهت اسیب زدما
ات : مهم نیس
این چهره حقیقی یه حاکمه؟ اما چطور...پرنسسای سرزمین های دیگه به چیزی جز زیبایی و پول اهمیت نمیدن...زنی زیبا تر از خودشون ببینن میکشن..ولی این...مثل یه ادم عادی...داره دستمو باند پیچی میکنه
ات : لطفا..برای پول تصمیماتی بگیر که اخرش اینجور صدمه نبینی..
الان نگرانمه؟
یونگی : فکر میکنم که..دیگه نیازی نیس بین هم دشمنی داشته باشیم...
ات : چه ساده از مقام پادشاهی دست کشیدی
یونگی : تو ارزو داری منم ارزویی دارم...ارزوم رسیدن به قدرت نیس...من فقد دنبال پولم...حوصله کار پاره وقت ندارم...میخوام زود پول بدست بیارم...ازینکه ادم بکشم...بعد دقایق احساس بدی بهم دست میده...روانی میشم..دلم میخواد ارامش داشته باشم
ات : هوممم...همه چی درست میشه...
یونگی : شاید خواستم ازم بعید باشه..اما..
ات : میدونم چی میخوای بگی...قبول میکنم
یونگی : *شوکه*...واقعا قبول میکنی؟قبول میکنی جزئی از خانواده قصر باشم ؟
ات :*لبخند*
این چهره...اون لبخند... پس برای همینه که مردم دوسش دارن..طوری که احساسات ادمو راحت میفهمه..طوری که با دستای خودش به بقیه کمک میکنه...درد قلبم اروم شده..ینی همه چی تموم شد؟..میتونم به عنوان یه فرد منحصر به فرد زندگی کنم؟
یونگی : اههه
ات : تکون نخور
چرا داره کمکم میکنه؟ خودش و اون پزشک
یونگی : اون حرومزاده..مگه نباید ازت محافظت میکرد
ات : نامجون یه زیر زمین تو قصر واسه کارش داره..تازه به دلیل یه سری اتفاقات بدون اجازه نمیتونه بیاد بیرون
اون پزشک که فک کنم اسمش نامجون بود داشت به بقیه رسیدگی میکرد و پرنسس کیم با پارچه داشت خون روی بدنمو پاک میکرد
ات : معلومه خیلی درد داشت...
یونگی : چرا داری اینکارو میکنی..من میخواستم بکشمت و مال و اموالتو بدزدم..هر چند که الان نقشم خراب شد دیگه نمیتونم کاری انجام بدم
ات : برام مهم نیس...من هیچ وقت نمیخواستم ملکه بشم...ولی نمیتونم..تصمیم پدر مادرمه و باید قبول کنم
یونگی : من تا حالا جایگاه پادشاه بودنو حس نکردم
ات : پشیمون میشی...
یونگی : هوم؟
ات : میدونی اتاقی که توش سکونت دارم..تختی که روش میخوابم..مال ملکه ها و امپراطورهای قبل از منه...همشون بر اثر بیماری مردن...الان من اینطوریم...وقتی میخوابم خوابای وحشناکی میبینم یا حین خواب صداهای عجیبی میشنوم...صداهایی که درد میکشن و درخواست کمک میکنن
یونگی : یعنی..میخوای بگی که ای کاش ملکه نبودی
ات : اوهوم...
یونگی : پس تاج و تخت رو بده برادرت
ات : نمیتونم...با حرفایی که شنیدم حاضرم ملکه بشم ولی تهیونگ امپراطور نشه
یونگی : عجب دختری هستی
ات :*لبخند* شما بیشتر از هر چیزی برام با ارزشین
یونگی: هوم؟
ات : مگه میشه مردمم رو ول کنم بدم دست یه فرد نادرست
یونگی : من بهت اسیب زدما
ات : مهم نیس
این چهره حقیقی یه حاکمه؟ اما چطور...پرنسسای سرزمین های دیگه به چیزی جز زیبایی و پول اهمیت نمیدن...زنی زیبا تر از خودشون ببینن میکشن..ولی این...مثل یه ادم عادی...داره دستمو باند پیچی میکنه
ات : لطفا..برای پول تصمیماتی بگیر که اخرش اینجور صدمه نبینی..
الان نگرانمه؟
یونگی : فکر میکنم که..دیگه نیازی نیس بین هم دشمنی داشته باشیم...
ات : چه ساده از مقام پادشاهی دست کشیدی
یونگی : تو ارزو داری منم ارزویی دارم...ارزوم رسیدن به قدرت نیس...من فقد دنبال پولم...حوصله کار پاره وقت ندارم...میخوام زود پول بدست بیارم...ازینکه ادم بکشم...بعد دقایق احساس بدی بهم دست میده...روانی میشم..دلم میخواد ارامش داشته باشم
ات : هوممم...همه چی درست میشه...
یونگی : شاید خواستم ازم بعید باشه..اما..
ات : میدونم چی میخوای بگی...قبول میکنم
یونگی : *شوکه*...واقعا قبول میکنی؟قبول میکنی جزئی از خانواده قصر باشم ؟
ات :*لبخند*
این چهره...اون لبخند... پس برای همینه که مردم دوسش دارن..طوری که احساسات ادمو راحت میفهمه..طوری که با دستای خودش به بقیه کمک میکنه...درد قلبم اروم شده..ینی همه چی تموم شد؟..میتونم به عنوان یه فرد منحصر به فرد زندگی کنم؟
۷۴.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.