پدرخوانده پارت ۲۳
ات:اوهوم صبح بخیر
لوکا:صبح تو هم بخیر خوب خوابیدی؟
ات:اوهوم صبح به این زودی بیدار شدی چیکار؟
لوکا:خوابم نمیومد رفتم یه دوری زدم
ات:اها راستی دیشب چی میخواستی بگی؟
لوکا:ات خب میدونم عجیبه ولی من...من تورو دوست دارم
ات:چییییی؟*چشمای گرد شده*
لوکا:میدونم میدونم
ات:ولی آخه....
لوکا:تو...تو بهم حسی داری؟
ات:ن..نمیدونم
لوکا:ات شرمنده بابت این کاری که میخوام بکنم ولی واقعا دیگه صبرم لبریز شده و نمیتونم برای نظر تو صبر کنم
ات:چ....
+اومد جلو و لبامو بوسید اون....اون داشت منو میبوسید ...(نه منو میبوسید:/)
_بیدار شدم دیدم جای ات و لوکا خالیه از چادر رفتم بیرون که دیدم دارن همدیگه رو میبوسن جوری اعصبانی شدم که خون به مغزم نمیرسید یقه لوکا رو گرفتم و از ات دورش کردم
کوک: تو دنبال چی هستی هان چرا همش به ات چسبیدی؟*فریاد*
لوکا:من ات و دوست دارم دنبال چیزی نیستم
کوک:واقعا پرویی تو روی باباش داری میگی دوسش داری وای خدا
لوکا:خودت گفتی منم جواب دادم
کوک:خوب گوشاتو باز کن اینو یبار میگم برای آخرین بار ...دیگه نزدیک ات نمیشی اگه نزدیک ات ببینمت تیکه بزرگت گوشته اوکی؟
لوکا:من از ات دست نمیکشم
کوک:حالا می بینیم میکشی یا نه
_رفتم سمت ات دستشو کشیدم بردمش وسط جنگل به درخت نگهش داشتم و با دستام حصار درست کردم
کوک:چند بار بهت بگم از این پسرا فاصله بگیر هان *عربده*
ات:بابا هق ببخشید*گریه*
کوک:من یه چیزی میدونستم که بهت گفتم ولی تو گوش ندادی دیگه دور این پسره ببینمت بلدم چیکارت کنم
ات:با....
+خواستم حرف بزنم که لباشو گذاشت روی لبام باورم نمیشه انقدر محکم مک میزد که خون رو احساس کردم سعی کردم پسش بزنم ولی کمرمو محکم سمت خودش قفل کرده بود دیگه داشت اشکم در میومد نمیتونستم نفس بکشم (گیلیلیییییی بوسسسس)
_خودمم نفهمیدم چیکار کنم ولی نمیخواستم حرفاشو گوش بدم لباشو جوری مک زدم که قرمز قرمز شده بود تازه فهمیدم چیکار کردم الان اون فهمید خواستم چیزی بگم که دوید و رفت گذاشتم دنبالش و خواستم بگیرمش که به جاش بند لباسشو گرفتم و پاره شد...
خب کامنتا رو بستم چون هی میرینید توی اوقات من و نمیخوام عصبی بشم که پارت نزارم چون بقیه فیک ها هم هست و باید وقت کنم تا بنویسم بچه های خوبی که بشید باز میکنم باییییی😂🚶♀️
لوکا:صبح تو هم بخیر خوب خوابیدی؟
ات:اوهوم صبح به این زودی بیدار شدی چیکار؟
لوکا:خوابم نمیومد رفتم یه دوری زدم
ات:اها راستی دیشب چی میخواستی بگی؟
لوکا:ات خب میدونم عجیبه ولی من...من تورو دوست دارم
ات:چییییی؟*چشمای گرد شده*
لوکا:میدونم میدونم
ات:ولی آخه....
لوکا:تو...تو بهم حسی داری؟
ات:ن..نمیدونم
لوکا:ات شرمنده بابت این کاری که میخوام بکنم ولی واقعا دیگه صبرم لبریز شده و نمیتونم برای نظر تو صبر کنم
ات:چ....
+اومد جلو و لبامو بوسید اون....اون داشت منو میبوسید ...(نه منو میبوسید:/)
_بیدار شدم دیدم جای ات و لوکا خالیه از چادر رفتم بیرون که دیدم دارن همدیگه رو میبوسن جوری اعصبانی شدم که خون به مغزم نمیرسید یقه لوکا رو گرفتم و از ات دورش کردم
کوک: تو دنبال چی هستی هان چرا همش به ات چسبیدی؟*فریاد*
لوکا:من ات و دوست دارم دنبال چیزی نیستم
کوک:واقعا پرویی تو روی باباش داری میگی دوسش داری وای خدا
لوکا:خودت گفتی منم جواب دادم
کوک:خوب گوشاتو باز کن اینو یبار میگم برای آخرین بار ...دیگه نزدیک ات نمیشی اگه نزدیک ات ببینمت تیکه بزرگت گوشته اوکی؟
لوکا:من از ات دست نمیکشم
کوک:حالا می بینیم میکشی یا نه
_رفتم سمت ات دستشو کشیدم بردمش وسط جنگل به درخت نگهش داشتم و با دستام حصار درست کردم
کوک:چند بار بهت بگم از این پسرا فاصله بگیر هان *عربده*
ات:بابا هق ببخشید*گریه*
کوک:من یه چیزی میدونستم که بهت گفتم ولی تو گوش ندادی دیگه دور این پسره ببینمت بلدم چیکارت کنم
ات:با....
+خواستم حرف بزنم که لباشو گذاشت روی لبام باورم نمیشه انقدر محکم مک میزد که خون رو احساس کردم سعی کردم پسش بزنم ولی کمرمو محکم سمت خودش قفل کرده بود دیگه داشت اشکم در میومد نمیتونستم نفس بکشم (گیلیلیییییی بوسسسس)
_خودمم نفهمیدم چیکار کنم ولی نمیخواستم حرفاشو گوش بدم لباشو جوری مک زدم که قرمز قرمز شده بود تازه فهمیدم چیکار کردم الان اون فهمید خواستم چیزی بگم که دوید و رفت گذاشتم دنبالش و خواستم بگیرمش که به جاش بند لباسشو گرفتم و پاره شد...
خب کامنتا رو بستم چون هی میرینید توی اوقات من و نمیخوام عصبی بشم که پارت نزارم چون بقیه فیک ها هم هست و باید وقت کنم تا بنویسم بچه های خوبی که بشید باز میکنم باییییی😂🚶♀️
۶۲.۳k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.