سرزمین عجیب پارت★11★
که یهو درد شدیدی توی شکمم افتاد و منم به خودم پیچیدم و یهو افتادم زمین و دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی مطلق..
..........
به هوش اومدم دیدم روی تختم و جیمین کنارم نشسته وقتی چشامو باز کردم سریع اومد پیشم و گفت
_حالت خوبه عشقم*نگران*
+ا.. اره خوبم فقط یهو شکمم درد گرفت
_باید دکتر رو صدا کنیم
+نه لازم نیس..
_چرا لازمه الان میگم دکتر رو بیارن
گوشیشو در میاره و زنگ میزنه به یکی از خدمتکارا تا دکتر رو صدا کنه و دکتر هم میاد و منو معاینه کرد و گفت
دکتر:چیزی نیس فقط بخاطر بچه س چون شما حامله اید طبیعیه اینطوری بشه
_باشه ممنون میگم راهنمایی تون کنن*سرد*
دکتر:ممنون
دکتر رفت و جیمین هم اومد کنارم نشست
+جیمین
_جونم
+تو از کجا فهمیدی بیهوش شدم
_خب راستش
(20 دقیقه قبل)ویو جیمین
اه لعنتی گوشیمو توی اتاقم جا گذاشتم.. رفتم بالا و در اتاق رو که باز کردم دیدم... چیییی... اتتتت... سریع رفتم پیشش و گذاشتمش روی تخت و منم کنارش نشستم خیلی استرس داشتم برای اینکه نکنه بلایی سرشون بیاد.. تا اینکه ات چشاشو باز کرد
(پایان چند دقیقه قبل...زمان:حال) ویو جیمین
+پس اینطوری شد
_اره دیگه
+...
_خب من میرم به خدمتکارا میگم مواظبت باشن
+باشه
اومد بوسه ای به سر ات زد و رفت بیرون
+هییی.. نباید عاشقم بشی جیمین.. نمیتونم بهت خیانت بکنم ولی مجبورم
(شب ساعت 10)
ویو ات
چرا هنوز جیمین برنگشته... اوففف حوصله م سر رفته توی این قلعه الان من باید چیکار بکنم.. هیچ سرگرمی هم وجود نداره... نمیتونم برم بیرون پیش جسیکا.. حتی شمارشو ندارم بهش زنگ بزنم.. ایییی.. ولی صب کن ببینم.. جیمین واقعا چرا هنوز برنگشته؟
نکنه بلایی سرش اومده؟داره کاری میکنه؟نه بابا ات چی داری میگی این ذهن مریضتو بیار بیرون به چیز های خوب فک کن .. اما واقعا کجاس؟ بازم سوال های مسخره بدون جواب.. من نمیدونم تا کی باید اینجوری زندگی کنم.. رفتم بالا توی اتاقم و روی تخت نشستم و زانو هامو بغل کردم و کم کم شروع کردم به گریه کردن... این اشک ها ناخواسته بودن.. توقف شون دست من نبود.. از یه چیزی ناراحت بودم اما نمیدونستم چیه... من همیشه با دلیل گریه میکردم اما ایندفعه نمیدونم چرا اینطوری شدم.. از عشق به جیمین یا از دلتنگ بودن برای دنیای خودم؟ .. نمیدونم.. من هیچی نمیدونم.. من خنگم.. یه آدم نفهم که هیچی توی سرش نیس... زندگی من فقط با ناراحتی میره جلو.. الان هم که دارم مادر میشم باید از بچم به خوبی مراقبت کنم تا زندگیش مثل من نشه.. همین کار رو میکنم.. اره!...
شرایط
7لایک
8کامنت
••••••|••••••
..........
به هوش اومدم دیدم روی تختم و جیمین کنارم نشسته وقتی چشامو باز کردم سریع اومد پیشم و گفت
_حالت خوبه عشقم*نگران*
+ا.. اره خوبم فقط یهو شکمم درد گرفت
_باید دکتر رو صدا کنیم
+نه لازم نیس..
_چرا لازمه الان میگم دکتر رو بیارن
گوشیشو در میاره و زنگ میزنه به یکی از خدمتکارا تا دکتر رو صدا کنه و دکتر هم میاد و منو معاینه کرد و گفت
دکتر:چیزی نیس فقط بخاطر بچه س چون شما حامله اید طبیعیه اینطوری بشه
_باشه ممنون میگم راهنمایی تون کنن*سرد*
دکتر:ممنون
دکتر رفت و جیمین هم اومد کنارم نشست
+جیمین
_جونم
+تو از کجا فهمیدی بیهوش شدم
_خب راستش
(20 دقیقه قبل)ویو جیمین
اه لعنتی گوشیمو توی اتاقم جا گذاشتم.. رفتم بالا و در اتاق رو که باز کردم دیدم... چیییی... اتتتت... سریع رفتم پیشش و گذاشتمش روی تخت و منم کنارش نشستم خیلی استرس داشتم برای اینکه نکنه بلایی سرشون بیاد.. تا اینکه ات چشاشو باز کرد
(پایان چند دقیقه قبل...زمان:حال) ویو جیمین
+پس اینطوری شد
_اره دیگه
+...
_خب من میرم به خدمتکارا میگم مواظبت باشن
+باشه
اومد بوسه ای به سر ات زد و رفت بیرون
+هییی.. نباید عاشقم بشی جیمین.. نمیتونم بهت خیانت بکنم ولی مجبورم
(شب ساعت 10)
ویو ات
چرا هنوز جیمین برنگشته... اوففف حوصله م سر رفته توی این قلعه الان من باید چیکار بکنم.. هیچ سرگرمی هم وجود نداره... نمیتونم برم بیرون پیش جسیکا.. حتی شمارشو ندارم بهش زنگ بزنم.. ایییی.. ولی صب کن ببینم.. جیمین واقعا چرا هنوز برنگشته؟
نکنه بلایی سرش اومده؟داره کاری میکنه؟نه بابا ات چی داری میگی این ذهن مریضتو بیار بیرون به چیز های خوب فک کن .. اما واقعا کجاس؟ بازم سوال های مسخره بدون جواب.. من نمیدونم تا کی باید اینجوری زندگی کنم.. رفتم بالا توی اتاقم و روی تخت نشستم و زانو هامو بغل کردم و کم کم شروع کردم به گریه کردن... این اشک ها ناخواسته بودن.. توقف شون دست من نبود.. از یه چیزی ناراحت بودم اما نمیدونستم چیه... من همیشه با دلیل گریه میکردم اما ایندفعه نمیدونم چرا اینطوری شدم.. از عشق به جیمین یا از دلتنگ بودن برای دنیای خودم؟ .. نمیدونم.. من هیچی نمیدونم.. من خنگم.. یه آدم نفهم که هیچی توی سرش نیس... زندگی من فقط با ناراحتی میره جلو.. الان هم که دارم مادر میشم باید از بچم به خوبی مراقبت کنم تا زندگیش مثل من نشه.. همین کار رو میکنم.. اره!...
شرایط
7لایک
8کامنت
••••••|••••••
۱.۴k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.