پارت ۳۳
ایان به سمت خوابگاه رفت. در انتهای راهرو جنی رو دید که با ظرافت خاصی چیزی رو مینوشت..
به سمت جنی رفت و گفت: سلام جنی
جنی از اومدن ایان جا خورد و سریع چیزی که از روش رو نویسی میکرد که به نظر دفترچه سیاهی بود رو توی کیفش مخفی کرد و دستپاچه گفت: اوه سلام ایان متوجه اومدنت نشدم.
-داشتی تکلیفت رو مینوشتی؟
-اوه آره همشون رو فراموش کردم برای همین رو هم تلنبار شده..میدونی استاد مارتا لوییس خیلی رو تکلیف حساسه..برای همین ترجیح میدم تبدیل به وضق بشم تا خودش تنبیهم کنه.
-پس خیلی سختته نه؟..خب در هر حال..من دیگه میرم تو هم به تکلیفت برس.
جنی سری به معنای خدافظ تکون داد و ایان هم به راهش ادامه داد.
به خوابگاه رسید و وارد شد. جیمی به تخت تکیه داده بود و وقتی ایان وارد شد زیر لب سلامی داد.
ایان نامه رو دستش داد و گفت: بیا خواهرت گفت اینو بدم بهت.
جیمی نگاه خنثی ای بهش انداخت. نامه رو ازش گرفت و گفت:ممنون
-ب..بابت..دیشب..معذرت میخوام..راست میگفتی باید بهت میگفتم.
-مهم نیست..میدونم منم تند رفتم..نباید اون حرفارو میزدم.
-بیا برو با نوا آشتی کن..ناراحته باهاش حرف نمیزنی.
جیمی سری تکون داد و گفت: باشه حتما میرم.
و بعد انگار که چیزی رو فراموش کرده بود گفت: راستی استاد لوعیس گفت بهت بگم امروز جلسه روانشناسی داری با خانم گابریل.
ایان با ناباروری گفت: لعنت به این شانس! فک میکنه من روانپریشی دارم ؟
جیمی قهقهه ای زد و گفت: حتما به خاطر اون گرگینه هس..بیخیال بابا فقط سعی کن زمان هدر بدی.
-ترجیح میدم با سوزن خود کشی کنم..روانشناس ها آدم های کوته بینیین که فقط میخوان ازت اعتراف بکشن اگر میتونستن بازجویی هم میکردن..لعنتی! زنیکه فک میکنه من روانیم.
-بهتره زود تر بری ساعت ۲ شروع میشه..برو سرسرای شماره صفر اونجا اتاق روانشناسیه..امیدوارم عقلتو از دست ندی.
ایان شونه ای بالا انداخت و به سمت سرسرای شماره صفر حرکت کرد....
به سمت جنی رفت و گفت: سلام جنی
جنی از اومدن ایان جا خورد و سریع چیزی که از روش رو نویسی میکرد که به نظر دفترچه سیاهی بود رو توی کیفش مخفی کرد و دستپاچه گفت: اوه سلام ایان متوجه اومدنت نشدم.
-داشتی تکلیفت رو مینوشتی؟
-اوه آره همشون رو فراموش کردم برای همین رو هم تلنبار شده..میدونی استاد مارتا لوییس خیلی رو تکلیف حساسه..برای همین ترجیح میدم تبدیل به وضق بشم تا خودش تنبیهم کنه.
-پس خیلی سختته نه؟..خب در هر حال..من دیگه میرم تو هم به تکلیفت برس.
جنی سری به معنای خدافظ تکون داد و ایان هم به راهش ادامه داد.
به خوابگاه رسید و وارد شد. جیمی به تخت تکیه داده بود و وقتی ایان وارد شد زیر لب سلامی داد.
ایان نامه رو دستش داد و گفت: بیا خواهرت گفت اینو بدم بهت.
جیمی نگاه خنثی ای بهش انداخت. نامه رو ازش گرفت و گفت:ممنون
-ب..بابت..دیشب..معذرت میخوام..راست میگفتی باید بهت میگفتم.
-مهم نیست..میدونم منم تند رفتم..نباید اون حرفارو میزدم.
-بیا برو با نوا آشتی کن..ناراحته باهاش حرف نمیزنی.
جیمی سری تکون داد و گفت: باشه حتما میرم.
و بعد انگار که چیزی رو فراموش کرده بود گفت: راستی استاد لوعیس گفت بهت بگم امروز جلسه روانشناسی داری با خانم گابریل.
ایان با ناباروری گفت: لعنت به این شانس! فک میکنه من روانپریشی دارم ؟
جیمی قهقهه ای زد و گفت: حتما به خاطر اون گرگینه هس..بیخیال بابا فقط سعی کن زمان هدر بدی.
-ترجیح میدم با سوزن خود کشی کنم..روانشناس ها آدم های کوته بینیین که فقط میخوان ازت اعتراف بکشن اگر میتونستن بازجویی هم میکردن..لعنتی! زنیکه فک میکنه من روانیم.
-بهتره زود تر بری ساعت ۲ شروع میشه..برو سرسرای شماره صفر اونجا اتاق روانشناسیه..امیدوارم عقلتو از دست ندی.
ایان شونه ای بالا انداخت و به سمت سرسرای شماره صفر حرکت کرد....
۵.۵k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.