زیر سایه ی آشوبگر p3
جاناتان ادامه داد:
_درسته....و بعد از اینکه دستگیر شد وقتی ازش پرسیدم هدفش از این کار ها چی بوده گفته که دختر خالش حلقه ای رو که اون بهش داده بوده رو از انگشتش درآورده و دور انداخته بوده...اون مرد هم بخاطر همین اول انگشت حلقه ی دختر ها رو می برید بعد زبونشون رو ...چون دختر خالش حرفای بدی نثارش کرده بوده و به قول خودش با زبونش آبروش رو برده
گفتم:
_پس همون طور که مشخصه قاتل هدفی پشت اون کار هاش داره....به نظر تو توی این پرونده چرا باید قلب اون هارو دربیاره و بعد حلق آویز کنه؟
جاناتان کمی رفت توی فکر:
_اممم..یادمه چند ماه پیش یکی از جنازه ها رو خودم کالبودشکافی کردم....قاتل چاقویی وارد قلبش کرده بود و بعد اونجا رو شکافته تا قلبش رو بیرون بیاره.....نکته ی جالبی که به نظرم اومد این بود که جراحت انگار دوبار بوده ...بار اول قاتل جوری به قلب طرف ضربه وارد نکرده که درجا بمیره...در واقع میخواسته زجرکش کنه...چون با یه حرکت میتونست اونو بکشه ولی ذره ذره اینکارو کرده
پوست لبمو جویدم:
_پس..پس ممکنه خصومت شخصی با مقتول ها داشته باشه که میخواسته با درد بمیرن
تایید کرد:
_ درسته....من تو اداره ی پلیس یکی رو میشناسم که اون هم داره روی این پرونده کار میکنه میخوای آدرسش رو بهت بدم یه سر بری پیشش؟
_اره حتما...حس میکنم تنهایی واقعا از پس چنین پرونده ای برنمیام
ضربه ای به بازوم زد:
_پس من اینجا چیکاره ام بی معرفت
خندیدم
_خب سه تا مغز بهتر از دوتا مغزه.
جلوی اداره ی پلیس ایستادم وقتی داخل شدم مردی که پشت میز نشسته بود گفت:
_سلام خانم کاری داشتید
_با سرگرد متیو میلِر کار داشتم...در رابطه با موضوع مهمی باید باهاشون صحبت کنم
_چند لحظه صبر کنید لطفا
زنگی زد و بعد گفت:
_انتهای راهرو اخرین اتاق
دستی به لباس رسمیم کشیدم و بعد از در زدن وارد شدم:
_سلام
_درسته....و بعد از اینکه دستگیر شد وقتی ازش پرسیدم هدفش از این کار ها چی بوده گفته که دختر خالش حلقه ای رو که اون بهش داده بوده رو از انگشتش درآورده و دور انداخته بوده...اون مرد هم بخاطر همین اول انگشت حلقه ی دختر ها رو می برید بعد زبونشون رو ...چون دختر خالش حرفای بدی نثارش کرده بوده و به قول خودش با زبونش آبروش رو برده
گفتم:
_پس همون طور که مشخصه قاتل هدفی پشت اون کار هاش داره....به نظر تو توی این پرونده چرا باید قلب اون هارو دربیاره و بعد حلق آویز کنه؟
جاناتان کمی رفت توی فکر:
_اممم..یادمه چند ماه پیش یکی از جنازه ها رو خودم کالبودشکافی کردم....قاتل چاقویی وارد قلبش کرده بود و بعد اونجا رو شکافته تا قلبش رو بیرون بیاره.....نکته ی جالبی که به نظرم اومد این بود که جراحت انگار دوبار بوده ...بار اول قاتل جوری به قلب طرف ضربه وارد نکرده که درجا بمیره...در واقع میخواسته زجرکش کنه...چون با یه حرکت میتونست اونو بکشه ولی ذره ذره اینکارو کرده
پوست لبمو جویدم:
_پس..پس ممکنه خصومت شخصی با مقتول ها داشته باشه که میخواسته با درد بمیرن
تایید کرد:
_ درسته....من تو اداره ی پلیس یکی رو میشناسم که اون هم داره روی این پرونده کار میکنه میخوای آدرسش رو بهت بدم یه سر بری پیشش؟
_اره حتما...حس میکنم تنهایی واقعا از پس چنین پرونده ای برنمیام
ضربه ای به بازوم زد:
_پس من اینجا چیکاره ام بی معرفت
خندیدم
_خب سه تا مغز بهتر از دوتا مغزه.
جلوی اداره ی پلیس ایستادم وقتی داخل شدم مردی که پشت میز نشسته بود گفت:
_سلام خانم کاری داشتید
_با سرگرد متیو میلِر کار داشتم...در رابطه با موضوع مهمی باید باهاشون صحبت کنم
_چند لحظه صبر کنید لطفا
زنگی زد و بعد گفت:
_انتهای راهرو اخرین اتاق
دستی به لباس رسمیم کشیدم و بعد از در زدن وارد شدم:
_سلام
۲۷.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.