p 86
( ات ویو)
+ چشم.....
همون طور که دستم و می کشید به سمت مبل ها رفت.....دستم و
رها کرد و روی مبل تک نفره ای نشست......آروم به سمت مبل سه نفره روبه روش رفتم و نشستم......برای چند ثانیه سکوت همه جارو گرفته بود.....نه من چیزی می گفتم و نه اون چیزی می پرسید.....من واقعا نمی دونستم اگه بخواد چیزی ازم بپرسه چی باید بهش بگم.....یعنی باید راجع اون مرد بگم؟......باید راجب کابوس های شبانه ام بگم؟.....یعنی باور میکنه فقط به خاطر ی مرد که نمیشناسمش و ندیدم انقدر وحشت زدم.....اره تو واقعیت ندیدمش اما اون کابوس ها انقدر واقعی ان که باعث رعب و وحشت من میشه.......
_ ات.....ات
با صدا زدن های مکرری سرم رو بالا آوردم و به ارباب که روی مبل روبه روم نشسته بود چشم دوختم.....
+چیزی شده؟
_ چند دقیقه است که دارم صدات میکنم
+ببخشید
نفس عمیقی کشیدم تا این افکار رو از خودم دور کنم و از حالت گیجی بیرون بیام.....
_ می خوام ازت چند تا سوال بپرسم میتونی باهام صادق باشی؟
لحنش اونقدر نرم و محتاط بود که نمیدونم چرا تصمیم گرفتم همه چیز رو بهش بگم.....سرمو به نشونه تایید بالا و پایین کردم.....
_ ��� اینجا....کسی اذیتت کرده؟
+ن..نه
از سوال یهوییش لکنت گرفتم و همین باعث شد که چشم هاش ریز بشن و با مشکوکی بهم نگاه بندازه...
_ مطمئنی که باهام صادقی؟
+خ...خب....
سرمو پایین انداختم.....نمی تونستم دیگه توی اون چشم های مواخذه گرش نگاه کنم.....از کدوم بگم.....از بچه های توی مدرسه.....از پدر و خواهرش......یا از مرد مجهول توی ذهنم......یا حتی......خودش.....زیر چشمی بهش نگاهی انداختم.....
+ خودم....از پسشون بر میام......
_ از پس کی؟
........+
_ ات تو باید به من بگی.....این طوری از پسشون بر میای؟......
...........+
با صدای وحشتناکی از جام پریدم و به دستش که به خاطر ضربه ای که به میز زده بود قرمز شده بود نگاه کردم.......
_ جواب منو بده لعنتی......اینجوری می خوای از پسشون بر بیای ها ( داد).......امروز که اومدم و پیش پادشاه دیدمت از ترس رنگت مثل همین دیوار ها شده بود و دستات از ترس یخ زده بودن و می لرزیدن......اینجوری می خوای از پسشون بر بیای......مگه الکیه؟.......نکنه اتفاق چند ساعت پیشم به خاطر همون مرتیکه بود اره؟......
.........+
_ باشه.....تو چیزی نگو.....خودم می رم اون حر،ومزاده رو به حرف میارم.....
با شتاب از سر جاش بلد شد و به سمت در خروجی رفت.....به محض اینکه حرفش و تجزیه و تحلیل کردم از جام پریدم......این دیوونگیه.....نباید این کارو بکنه.....
( راوی ویو)
شاهزاده عصبی بود......از جواب ندادن های دخترک......از پدرش......از خودش.......از خودش که نتونست مراقب این دختر کوچولو باشه.......به سمت ماشینش حرکت کرد تا به اون قلعه ی کذایی برسه......به محض اینکه در ماشین رو باز کرد چیزی دستش رو به عقب کشید....
+ چشم.....
همون طور که دستم و می کشید به سمت مبل ها رفت.....دستم و
رها کرد و روی مبل تک نفره ای نشست......آروم به سمت مبل سه نفره روبه روش رفتم و نشستم......برای چند ثانیه سکوت همه جارو گرفته بود.....نه من چیزی می گفتم و نه اون چیزی می پرسید.....من واقعا نمی دونستم اگه بخواد چیزی ازم بپرسه چی باید بهش بگم.....یعنی باید راجع اون مرد بگم؟......باید راجب کابوس های شبانه ام بگم؟.....یعنی باور میکنه فقط به خاطر ی مرد که نمیشناسمش و ندیدم انقدر وحشت زدم.....اره تو واقعیت ندیدمش اما اون کابوس ها انقدر واقعی ان که باعث رعب و وحشت من میشه.......
_ ات.....ات
با صدا زدن های مکرری سرم رو بالا آوردم و به ارباب که روی مبل روبه روم نشسته بود چشم دوختم.....
+چیزی شده؟
_ چند دقیقه است که دارم صدات میکنم
+ببخشید
نفس عمیقی کشیدم تا این افکار رو از خودم دور کنم و از حالت گیجی بیرون بیام.....
_ می خوام ازت چند تا سوال بپرسم میتونی باهام صادق باشی؟
لحنش اونقدر نرم و محتاط بود که نمیدونم چرا تصمیم گرفتم همه چیز رو بهش بگم.....سرمو به نشونه تایید بالا و پایین کردم.....
_ ��� اینجا....کسی اذیتت کرده؟
+ن..نه
از سوال یهوییش لکنت گرفتم و همین باعث شد که چشم هاش ریز بشن و با مشکوکی بهم نگاه بندازه...
_ مطمئنی که باهام صادقی؟
+خ...خب....
سرمو پایین انداختم.....نمی تونستم دیگه توی اون چشم های مواخذه گرش نگاه کنم.....از کدوم بگم.....از بچه های توی مدرسه.....از پدر و خواهرش......یا از مرد مجهول توی ذهنم......یا حتی......خودش.....زیر چشمی بهش نگاهی انداختم.....
+ خودم....از پسشون بر میام......
_ از پس کی؟
........+
_ ات تو باید به من بگی.....این طوری از پسشون بر میای؟......
...........+
با صدای وحشتناکی از جام پریدم و به دستش که به خاطر ضربه ای که به میز زده بود قرمز شده بود نگاه کردم.......
_ جواب منو بده لعنتی......اینجوری می خوای از پسشون بر بیای ها ( داد).......امروز که اومدم و پیش پادشاه دیدمت از ترس رنگت مثل همین دیوار ها شده بود و دستات از ترس یخ زده بودن و می لرزیدن......اینجوری می خوای از پسشون بر بیای......مگه الکیه؟.......نکنه اتفاق چند ساعت پیشم به خاطر همون مرتیکه بود اره؟......
.........+
_ باشه.....تو چیزی نگو.....خودم می رم اون حر،ومزاده رو به حرف میارم.....
با شتاب از سر جاش بلد شد و به سمت در خروجی رفت.....به محض اینکه حرفش و تجزیه و تحلیل کردم از جام پریدم......این دیوونگیه.....نباید این کارو بکنه.....
( راوی ویو)
شاهزاده عصبی بود......از جواب ندادن های دخترک......از پدرش......از خودش.......از خودش که نتونست مراقب این دختر کوچولو باشه.......به سمت ماشینش حرکت کرد تا به اون قلعه ی کذایی برسه......به محض اینکه در ماشین رو باز کرد چیزی دستش رو به عقب کشید....
۲۲.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.