فیک تهیونگ (عشق+بی انتها )P33
هیناه
دوباره یاده اون اتفاقی که صبح تجربش کرده بودیم افتادم ، بالشو گذاشتم روی صورتمو غلتی روی تخت زدم
_وای من هنوز اونو یادمه ؟ هوففف
تازه متوجه تاریک شدن هوا شده بودم ، اوه چقدر خوابیدم
بالاخره از تخت دل کندم و بلند شدم و از اتاق خارج شدم
سر و صدایی که از پایین میومد توجهمو جلب کرد ، به آرومی از پله ها پایین رفتم با دیدن یتسه که داره میزه شام ری میچینه با لبخند بهش خیره شدم.
دست به سینه به دیوار تکیه دادم و نگاهش کردم ، اون زندگی من بود ، دیدنش حالمو خوب میکرد خواهری که با سن کمش منو به خودم آورد و تو شرایط بده زندگی نزاشت تنها بشم.
_اونیی
لبخنده دندون نمایی زدمو گفتم : پس نیجو کجاست ؟ ( نیجو خدمتکارشونه)
_من گفتم بره اون بیچاره هم خسته شد از بس موند تو این خونه
خواهره من مهربون بود،همین بود که منو میترسوند
_پس گفتی خانمی کنم ؟
_بله حالا بیا بشین ببین چه کردم
نشستم پشت میز اونم با همون پیشبنده دوره کمرشو آردی که رو سر و صورتش بود نشست
_اول از پیتزا بخور
تک تک از هرکدوم ریخت تو حلقم که در آخر صدام در اومد
_عالی بودن ولی فکر کنم دو روز دیگه هم آشپزی کنی مثل یه توپ بشم
باهم زدیم زیره خنده که صدای زنگ خونه بلند شد با تعجب به هم زل زدیم
_کیه این وقت شب ؟
_نمیدونم میرم باز کنم
یتسه رفت باز کنه منم مشغول جمع کردن میز شدم
بعد از چند ثانیه رفتم جلوی در که جونگ کوک رو دیدم
_سلام هیناه
_سلام خوش اومدی
بعد با یه نگاهی به قیافه شنگول یتسه گفتم : چیزی شده ؟
_اومدم یتسه رو ببرم البته اگر اجازه بدی
به ساعت دیواری نگاه کردم ، ساعت 10 شب رو نشون میداد
_این وقت شب کجا ؟!
تا جونگ کوک بخواد جواب بده یتسه گفت: برای مراسم فردا میرم تا یکم از خلاقیتم استفاده کنیم
جونگ کوک هم به تایید حرف یتسه سرشو تکون داد
_خب باشه ولی زود برش گردون
_اونی تو نمیای باهامون ؟
حقیقتا دلم میخواست برم تا یه بهونه ای برای دیدن تهیونگ باشه ، بهونه اونم برای دیدن تهیونگ ؟!
_اره یتسه درست میگه بالاخره تو هم رییسی نظر بدی بد نیست
_ولی من
_خواهش میکنم بیا منم تنها نباشم اگر نیای نمیرم
_پس واجبه که بیای.. پس ردش نکن
چی از این بهتر
_باشه حالا که اینقدر اصرار دارین
دوباره یاده اون اتفاقی که صبح تجربش کرده بودیم افتادم ، بالشو گذاشتم روی صورتمو غلتی روی تخت زدم
_وای من هنوز اونو یادمه ؟ هوففف
تازه متوجه تاریک شدن هوا شده بودم ، اوه چقدر خوابیدم
بالاخره از تخت دل کندم و بلند شدم و از اتاق خارج شدم
سر و صدایی که از پایین میومد توجهمو جلب کرد ، به آرومی از پله ها پایین رفتم با دیدن یتسه که داره میزه شام ری میچینه با لبخند بهش خیره شدم.
دست به سینه به دیوار تکیه دادم و نگاهش کردم ، اون زندگی من بود ، دیدنش حالمو خوب میکرد خواهری که با سن کمش منو به خودم آورد و تو شرایط بده زندگی نزاشت تنها بشم.
_اونیی
لبخنده دندون نمایی زدمو گفتم : پس نیجو کجاست ؟ ( نیجو خدمتکارشونه)
_من گفتم بره اون بیچاره هم خسته شد از بس موند تو این خونه
خواهره من مهربون بود،همین بود که منو میترسوند
_پس گفتی خانمی کنم ؟
_بله حالا بیا بشین ببین چه کردم
نشستم پشت میز اونم با همون پیشبنده دوره کمرشو آردی که رو سر و صورتش بود نشست
_اول از پیتزا بخور
تک تک از هرکدوم ریخت تو حلقم که در آخر صدام در اومد
_عالی بودن ولی فکر کنم دو روز دیگه هم آشپزی کنی مثل یه توپ بشم
باهم زدیم زیره خنده که صدای زنگ خونه بلند شد با تعجب به هم زل زدیم
_کیه این وقت شب ؟
_نمیدونم میرم باز کنم
یتسه رفت باز کنه منم مشغول جمع کردن میز شدم
بعد از چند ثانیه رفتم جلوی در که جونگ کوک رو دیدم
_سلام هیناه
_سلام خوش اومدی
بعد با یه نگاهی به قیافه شنگول یتسه گفتم : چیزی شده ؟
_اومدم یتسه رو ببرم البته اگر اجازه بدی
به ساعت دیواری نگاه کردم ، ساعت 10 شب رو نشون میداد
_این وقت شب کجا ؟!
تا جونگ کوک بخواد جواب بده یتسه گفت: برای مراسم فردا میرم تا یکم از خلاقیتم استفاده کنیم
جونگ کوک هم به تایید حرف یتسه سرشو تکون داد
_خب باشه ولی زود برش گردون
_اونی تو نمیای باهامون ؟
حقیقتا دلم میخواست برم تا یه بهونه ای برای دیدن تهیونگ باشه ، بهونه اونم برای دیدن تهیونگ ؟!
_اره یتسه درست میگه بالاخره تو هم رییسی نظر بدی بد نیست
_ولی من
_خواهش میکنم بیا منم تنها نباشم اگر نیای نمیرم
_پس واجبه که بیای.. پس ردش نکن
چی از این بهتر
_باشه حالا که اینقدر اصرار دارین
۶.۰k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.