زیر سایه ی آشوبگر پارت آخر
_من برای فردا شب بلیط گرفتم....اومدن به این عروسی آخرین امیدمه برای موندن....اگه پسم بزنی و برم ...دیگه هیچ وقت منو نمیبینی.......چون برای همیشه از کره میرم تا دیگه دست و دلم نلرزه که شب ها بیام جلوی در خونت و از دور حست کنم........۶ ماه پیش توی زندان اونقدر فشار روم بود که نفهمم چی دارم میگم و چجوری قضاوتت میکنم ،
اگه دلت رو شکستم.....اگه ناراحتت کردم یا حتی از خودم طردت کردم ببخش
انگشت شصتش رو آروم بالا آورد و اشکای روی گونم رو پاک کرد:
_تو سینت یه قلب پاک هست که میدونم میبخشه....مگه نه؟
نگاهش...رفتارش...دستاش....همه و همه مثل هیپنوتیزم بود
_اره ...میبخشم
دست خودم نبود.....انگار یه چیزی از ناخودآگاهم منو وادار به گفتن این جمله کرد
از فکر اومدم بیرون و سرم رو انداختم پایین
_ناتالی؟...نگام کن
تو چشماش زل زدم
دستاشو رو شونم گذاشت و ادامه داد:
_من یه آشوبگرم ناتالی....خودت بهتر میدونی هر جا میرم دردسر دنبالم میاد....میدونم شاید دنبال یه سایه امن و با آرامشی ....اما با این حال میخوام شانسم رو امتحان کنم .....میخوام ازت بپرسم حاضری زیر سایهی این آشوبگر زندگی کنی؟
حس میکردم گرمی دستاش دارن شونه هام رو میسوزونن
چشماش هم...وای از چشماش
چشم هایی که برق میزنه و به راحتی میشه توی عشق توی نگاش غرق شد
میگن آدما یه جایی رگ دیوونگیشون اوت میکنه و میزنن به دیوانگی
مرد و زن هم نداره.....منم دیوونه شدم.....اون وقتي که دستمو پشت گردنش قرار دادم و لبامو رو لباش گذاشتم
جا خوردنش رو حس کردم اما اون لحظه برام شرم و حیای دخترونه مهم نبود
هیچ حرکتی به لبام نداده بودم که دستش محکم کمرمو گرفت و بالا کشیدتم
لباشو بین لبام چفت کرد و شروع کرد به بوسیدن
همراهیش کردم
با صدای ریز خنده ای از سوکجین جدا شدم
با دیدن مینهی و شوهرش لب گزیدم ....حس میکردم صورتم از خجالت سرخ شده
_گفتم الان دارید همدیگه رو می زنید سیاه و کبود میکنید همو
صدای خودمون بلند شد
_خب آقای کیم میبینم که بلاخره قاپ دل این دوست مارو دزدیدی
سوکجین با لبخند نگاهم کرد
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم خداروشکر کردم
بلاخره همه ماجراها تموم شد
شاید بلا ها یا به قول سوکجین آشوب های دیگه ای برامون اتفاق بیوفته....اما مهم اینه که با همیم....کنار همیم
و این خودش به همه چیز میارزه.
پایان
22:56
1401/2/11
Written by N.Z
اگه دلت رو شکستم.....اگه ناراحتت کردم یا حتی از خودم طردت کردم ببخش
انگشت شصتش رو آروم بالا آورد و اشکای روی گونم رو پاک کرد:
_تو سینت یه قلب پاک هست که میدونم میبخشه....مگه نه؟
نگاهش...رفتارش...دستاش....همه و همه مثل هیپنوتیزم بود
_اره ...میبخشم
دست خودم نبود.....انگار یه چیزی از ناخودآگاهم منو وادار به گفتن این جمله کرد
از فکر اومدم بیرون و سرم رو انداختم پایین
_ناتالی؟...نگام کن
تو چشماش زل زدم
دستاشو رو شونم گذاشت و ادامه داد:
_من یه آشوبگرم ناتالی....خودت بهتر میدونی هر جا میرم دردسر دنبالم میاد....میدونم شاید دنبال یه سایه امن و با آرامشی ....اما با این حال میخوام شانسم رو امتحان کنم .....میخوام ازت بپرسم حاضری زیر سایهی این آشوبگر زندگی کنی؟
حس میکردم گرمی دستاش دارن شونه هام رو میسوزونن
چشماش هم...وای از چشماش
چشم هایی که برق میزنه و به راحتی میشه توی عشق توی نگاش غرق شد
میگن آدما یه جایی رگ دیوونگیشون اوت میکنه و میزنن به دیوانگی
مرد و زن هم نداره.....منم دیوونه شدم.....اون وقتي که دستمو پشت گردنش قرار دادم و لبامو رو لباش گذاشتم
جا خوردنش رو حس کردم اما اون لحظه برام شرم و حیای دخترونه مهم نبود
هیچ حرکتی به لبام نداده بودم که دستش محکم کمرمو گرفت و بالا کشیدتم
لباشو بین لبام چفت کرد و شروع کرد به بوسیدن
همراهیش کردم
با صدای ریز خنده ای از سوکجین جدا شدم
با دیدن مینهی و شوهرش لب گزیدم ....حس میکردم صورتم از خجالت سرخ شده
_گفتم الان دارید همدیگه رو می زنید سیاه و کبود میکنید همو
صدای خودمون بلند شد
_خب آقای کیم میبینم که بلاخره قاپ دل این دوست مارو دزدیدی
سوکجین با لبخند نگاهم کرد
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم خداروشکر کردم
بلاخره همه ماجراها تموم شد
شاید بلا ها یا به قول سوکجین آشوب های دیگه ای برامون اتفاق بیوفته....اما مهم اینه که با همیم....کنار همیم
و این خودش به همه چیز میارزه.
پایان
22:56
1401/2/11
Written by N.Z
۱۷۶.۹k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.