فیک اجبار
فیک اجبار
پارت : اخر
✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯
با نایون رفتیم پایین من مدل شدم برای همین عکاسی داشتم پس نایون هم اونجا نشست و توی گوشیش رو نگاه میکرد همینجوری که عکس میگرفتم تهیونگ رو دیدم و یک لحظه سرم گیج رفت و افتادم زمین
عکاس : خانم کیم خوبید؟
نایون: مامان؟؟ مامان خوبی؟
ات : آره خوبم...خوبم
که دیدم تهیونگ داره نگاهم میکنه
از دید تهیونگ: تا رفتم داخل ات رو دیدم خیلی خوشگل شده بود و خورد زمین میخواستم برم که با صدای مامان مامان گفتن وایسادم...باورم نمیشد اون نایون بود؟ خیلی خوشگل شده بود مثل مامانش بعد فقط نگاهشون کردم و رفتم
از دید ات : دیدم که تهیونگ رفت و رفتنش رو نگاه میکردم که نایون پرسید
نایون: مامان کجا رو نگاه میکنی؟؟
ات: هیج جارو ولش کن
نایون: بلند شو...خوبی؟
ات : آره
نایون: باید مراقب خودت باشی...مامان؟
ات : بله دخترم؟
نایون: اون مرد بابام بود اره؟؟
ات : کدوم مرد؟
نایون: که نگاهش کردی
ات : خوب...
نایون: پس بابام بود...میشه برم ببینمش؟
ات : چرا میخوای ببینیش؟
نایون: مامان اون بابای منه یعنی نمیتونم برم ببینمش
ات : باشه
نایون: مرسی
ات : پس من میرم لباسم رو عوض کنم
نایون: باشه
با نایون رفتیم که بپرسیم اتاق تهیونگ کجاست
ات : سلام میبخشید اتاق آقای کیم تهیونگ کجاست؟؟
آقا: سلام خانم کیم، اتاقشون طبقه ی هشتم پلاک ۳۴۵
ات : مرسی
با نایون رفتیم بالا اما معلوم بود استرس داشت
ات : استرس داری؟
نایون: چی؟ نه ندارم فقط...هیجان دارم
ات : باشه خوب در بزن
نایون در زد و تهیونگ در رو باز کرد
تهیونگ: ات؟...نایون
نایون: بابا؟
تهیونگ: دخترم...(محکم بغلش کرد و موهاش رو نوازش کرد)
نایون: بابا خیلی دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ: منم عزیزم...منم
ات : سلام تهیونگ
تهیونگ: سلام ات...بیاید تو
آمدن داخل و تهیونگ قهوه درست کرد
ات : مینجی کجاست؟
تهیونگ: چند سال پیش مینجی تنهایی مست کرد و وقتی داشت میومد خونه تصادف کرد
ات : عه؟
تهیونگ: آره...ات..راستش من واقعا پشیمونم
ات : واقعا؟...راستش منم پشیمونم
تهیونگ: ات من از همون اول دوستت داشتم
ات : چی؟..واقعا؟
تهیونگ: آره
ات : تهیونگ منم از اون اول دوستت داشتم
تهیونگ: خوب ات...شاید سئوال مسخره ای باشه اما....
ات : اما چی؟
تهیونگ: با من ازدواج میکنی؟؟
ات : چی ؟
تهیونگ: فقط بگو آره یا نه؟
ات : خوب...آره
تهیونگ: چی؟
ات : ارههه ارههه ازدواج میکنم
از دید راوی: تهیونگ بلند شد و ات رو توی هوا چرخوند نایون هم خیلی خوشحال شد و همدیگل رو سه تایی بغل کردن و داستان ما به خوبی و خوشی تموم شدددد
✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯
پایاننن رمانننن
چطور بود؟ دوستش داشتید؟
پارت : اخر
✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯
با نایون رفتیم پایین من مدل شدم برای همین عکاسی داشتم پس نایون هم اونجا نشست و توی گوشیش رو نگاه میکرد همینجوری که عکس میگرفتم تهیونگ رو دیدم و یک لحظه سرم گیج رفت و افتادم زمین
عکاس : خانم کیم خوبید؟
نایون: مامان؟؟ مامان خوبی؟
ات : آره خوبم...خوبم
که دیدم تهیونگ داره نگاهم میکنه
از دید تهیونگ: تا رفتم داخل ات رو دیدم خیلی خوشگل شده بود و خورد زمین میخواستم برم که با صدای مامان مامان گفتن وایسادم...باورم نمیشد اون نایون بود؟ خیلی خوشگل شده بود مثل مامانش بعد فقط نگاهشون کردم و رفتم
از دید ات : دیدم که تهیونگ رفت و رفتنش رو نگاه میکردم که نایون پرسید
نایون: مامان کجا رو نگاه میکنی؟؟
ات: هیج جارو ولش کن
نایون: بلند شو...خوبی؟
ات : آره
نایون: باید مراقب خودت باشی...مامان؟
ات : بله دخترم؟
نایون: اون مرد بابام بود اره؟؟
ات : کدوم مرد؟
نایون: که نگاهش کردی
ات : خوب...
نایون: پس بابام بود...میشه برم ببینمش؟
ات : چرا میخوای ببینیش؟
نایون: مامان اون بابای منه یعنی نمیتونم برم ببینمش
ات : باشه
نایون: مرسی
ات : پس من میرم لباسم رو عوض کنم
نایون: باشه
با نایون رفتیم که بپرسیم اتاق تهیونگ کجاست
ات : سلام میبخشید اتاق آقای کیم تهیونگ کجاست؟؟
آقا: سلام خانم کیم، اتاقشون طبقه ی هشتم پلاک ۳۴۵
ات : مرسی
با نایون رفتیم بالا اما معلوم بود استرس داشت
ات : استرس داری؟
نایون: چی؟ نه ندارم فقط...هیجان دارم
ات : باشه خوب در بزن
نایون در زد و تهیونگ در رو باز کرد
تهیونگ: ات؟...نایون
نایون: بابا؟
تهیونگ: دخترم...(محکم بغلش کرد و موهاش رو نوازش کرد)
نایون: بابا خیلی دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ: منم عزیزم...منم
ات : سلام تهیونگ
تهیونگ: سلام ات...بیاید تو
آمدن داخل و تهیونگ قهوه درست کرد
ات : مینجی کجاست؟
تهیونگ: چند سال پیش مینجی تنهایی مست کرد و وقتی داشت میومد خونه تصادف کرد
ات : عه؟
تهیونگ: آره...ات..راستش من واقعا پشیمونم
ات : واقعا؟...راستش منم پشیمونم
تهیونگ: ات من از همون اول دوستت داشتم
ات : چی؟..واقعا؟
تهیونگ: آره
ات : تهیونگ منم از اون اول دوستت داشتم
تهیونگ: خوب ات...شاید سئوال مسخره ای باشه اما....
ات : اما چی؟
تهیونگ: با من ازدواج میکنی؟؟
ات : چی ؟
تهیونگ: فقط بگو آره یا نه؟
ات : خوب...آره
تهیونگ: چی؟
ات : ارههه ارههه ازدواج میکنم
از دید راوی: تهیونگ بلند شد و ات رو توی هوا چرخوند نایون هم خیلی خوشحال شد و همدیگل رو سه تایی بغل کردن و داستان ما به خوبی و خوشی تموم شدددد
✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯•✯
پایاننن رمانننن
چطور بود؟ دوستش داشتید؟
۹.۲k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.