رمان Black & White پارت 42
داشتم خودم رو آروم میکردم بعد از حموم در اومدم لباس پوشیدم گفتم چیکار کنم باهاش و از اتاق در اومدم رفتم پایین دیدم تهیونگ و سانا نشستن دارن شام میخورن رفتم نشستم با لبخند گفتم ام یونا نیس بعد روبه تهیونگ کردم گفتم ام تهیونگ ببخشید سرت داد زدم ولی حالم خوب نبود ببخشید که برگشت بهم گفت میدونم اقای وحشی بعد منم شام هم خوردم از زبان سانا از سفره پاشدم گفتم من میرم به یونا سر بزنم و رفتم رفتم بالا اتاقش در رو زدم گفت بیا رفتم دیدم رو صندلی کنار پنجره نشسته رفتم دستش رو گرفتم گفتم یونا خوبی چند روزه اصلی چیزی نخوردی و اصلا هم خوب نیستی ولی جواب نداد سرم رو با متاسف انداختم پایین بعد گفتم بیا پایین دیگه فقط تو اتاق خودت رو حبس میکنی بیا گفت نه نمیام ولی با زور قبول کرد رفتیم پایین از زبان یونا سانا خیلی اسرار کرد دیگه مجبور شدم رفتم پایین دیدم اونا هم اونجا هستن با سانا رفتیم رو کاناپه نشستیم من سرم رو به مبل تکیه داده بودم که یهو تهیونگ گفت یونا چه عجب اومدی پایین گفتم اگه ناراحتت میکنه بدم گفت نه نه بد برندار اخه تا حالا نمیومدی جوابی بهش ندادم و همون جا نشستم بعد ۱۰ دقیقه سرم رو بلند کردم گفتم سانا من حوصلم سر رفت گفت میخوای بریم حیاط گفتم باشه رفتیم حیاط داشتیم قدم میزدیم که سانا گفت من پیشی کوچولو شنگولم رو میخوام از حرفش خندیدم گفتم مگه من دلققکم بعد سانا گفت اوف کاری کن بخندم داشتم کل مسخره بازی در آوردیم کل خنده هامون حیاط رو گرفته بود از خنده شکممون درد میکرد از زبان شوگا رو کاناپه نشسته بودم که یهو صدای خنده اومد با تهیونگ به هم خیره شدیم گفتم صدای خنده هس گفت اره و به حیاط رفتیم دیدیم یونا و سانا دارن میخندن یونا داشت مسخره بازی در میورد اونو تا حالا اونجور ندیده بودم اون انگار اون یونا نبود خودشم با خندیدن انگار یه پیشی واقعا بود گفتم به تهیونگ چیکار میکنن که اونجور میخندن گفت نمیدونم گفتم بیا بریم پیشون با تهیونگ رفتیم پیش اونا گفتم چیکار میکنین که صدای خنده هاتون کل عمارت رو گرفته که یهو لبخند یونا محو شد و دوباره مثل قبل شد از زبان یونا لبخندم محو کردم بعد گفتم ناراحتی گوشات رو بگیر خنده هم نمیزارین بکنیم و الان هم اگه اجازه بدین میخوام برم اتاقم یا باید اونم اجازه بگیرم و رفتم بالا اتاقم چون کار خاصی نداشتم رو تختم دراز کشیدم و خوابیدم از زبان سانا وقتی یونا شوگا رو میدید خیلی بی رحم میشد نمیدونم چرا ولی یونا خیلی از شوگا بدش میومد بعد گفتم خب منم برم بخوابم و رفتم بالا اتاقم خوابیدم از زبان تهیونگ وقتی ما رفتیم پیش اونا یونا عصبانی شد و رفت روبه شوگا کردم گفتم چه دختر سر سختی لجبازی هس خودشم واقعا به جون هم افتادین و رفتم اتاقم منم خوابیدم از زبان شوگا با ناامیدی سرم رو انداختم پایین و رفتم اتاقم اصلا خوابم نمیومد خودم رو با کامپیوتر مشغول کرده بودم بعد نگاه کردم به ساعت ساعت ۵ شب بود خوابم نمیومد رفتم پایین تا یه قهوه بخورم از زبان یونا از خواب نمیدونم چیشد بیدار شدم نشستم رو تختم هر چقدر کردم خوابم نمیگرفت به ساعت نگاه کردم دیدم ۵ شب هس رفتم پایین تا کمی شکلات بخورم رفتم پایین و آشپزخونه رفتم کل کابینت هارو گشتم چیزی پیدا نکردم آخر سر آخرین کابینت رو وقتی باز کردم دیدم اونجا بود قدم خیلی کوچولو بود صندلی رو گذاشتم زیر پام و بلند شدم شکلات رو برداشتم از زبان شوگا وقتی رفتم آشپزخونه یونا رو دیدم که رو صندلی بود و داشت شکلات برمیداشت که گفتم اینجا چیکار میکنی از زبان یونا یهو از پشت یکی صدام کرد که ترسیدم و از صندلی داشتم میفتم که چشام رو بستم حاظر کرده بودم که بیفتم ولی انگار رو هوا متوقف شده بودم چشام رو آروم باز کردم دیدم شوگا منو گرفته بود صورتمون خیلی نزدیک هم بود از زبان شوگا وقتی داشت میفتاد زود گرفته بودمش صورتم خیلی نزدیکش بود نفس های داغش رو رو صورتم حس میکردم یهو از خود بیخود شدم و اون لبای پفکیش و گلاسیش توجهم رو جلب کرد و لبام رو گذاشتم رو لباش و آروم مک میزدم از زبان یونا تو شک بودم هیچی نمیدونستم نفهمیدم داره چیکار میکنه وقتی به خودم اومدم زود ازش جدا شدم و بهش سیلی زدم گفتم معلومه داری چه غلطی میکنی ها...
۴۶.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.