فیک ۵۴
کوک
چشمامو بستم تا کمی آروم بشم ولی نه این نمیشه باید یه کاری کرد
بلند شدم رفتم سمت کمد و درشو باز کردم چمدونو برداشتم گذاشتم زمین و زیپشو باز کردم
تمامه مدارکامو برداشتم
ریختم داخل کیف زیپشو بستم از اتاق اومدم بیرون و دره اتاقو قفل کردم
با سمت اتاق هانول رفتم و بدونه در زدن در رو باز کردم و به هانور گفتم
کوک:سریع وسایلاتو جمع کن زود
هانول:کجا
کوک:سوال نپرس فقط زود کاراتو بکن (داد
.......
بنده
هانا هنگ کرده بود که چرا کوک اینجوری باهاش رفتار کرد
یعنی قرار چه اتفاقی بیوفته
هانول کمی ترسید و به سمت کمد رفت
تازه یادش افتاده بود که چمدونش زیره تخت هست بلند رفت سمت تخت و چمدونو برداشت و به سمت کمد رفت
............
کوک
به اتاقش برگشت و چمدونو برداشت گوشیشو برداشت زنگ کای زد بعد از چند بوق برداشت
کای:بله ارباب
کوک:زود ماشینو آماده کن باید بریم خونه قدیمی
کای:چشم ارباب......
کوک بدون اینکه بزار کای بقیه حرفشو بزنه قطع کرد چمدونو برداشت و به سمت اتاق هانول رفت
و درشو باز کرد با دیدنه هانور که آماده بود بهش گفت
کوک: دنبالم بیا
هانوا سری تکان داد و همراه کوک رفت وقتی به ماشین رسیدن کای اومد جلوه و چمدونه کوک و هانولو گرفت
و گذاشت صندوق عقب
کوک دسته هانولو آروم گرفت و دره عقبو باز کرد
تا هانول بره داخل بعدش هم خودش نشست
کای هم سوار شد و ماشینو روشن کرد و حرکت کرد به سمت خونه
هانا چون گریه کرده بود خسته خوابش برد و آروم سرش روی شونه کوک قرار گرفت
کوک هم آروم دستای لطیف هانولو نوازش میکرد
تو تمامه میسر چیزی بینه کوک و کای ردبدل نشد وقتی رسیدن کوک پیاده شد و سعی کرد
هانول براید است*ایل بغل کنه که احساس کرد هانور خیلی سنگینه شده بلخندی زد ولی با چیزی که چند دقیقه قبل پیش اومد لبخندش از بین رفت
........
کوک
وارده خونه شد و به سمت اتاق خواب رفت و هانولو گذاشت روی تخت
و ملافه هم کشید روش خودش هم رفت تا کمی با کای درموده قضیه صحبت کنه
یعنی چه اتفاقی خواهد افتاد؟؟؟؟
چشمامو بستم تا کمی آروم بشم ولی نه این نمیشه باید یه کاری کرد
بلند شدم رفتم سمت کمد و درشو باز کردم چمدونو برداشتم گذاشتم زمین و زیپشو باز کردم
تمامه مدارکامو برداشتم
ریختم داخل کیف زیپشو بستم از اتاق اومدم بیرون و دره اتاقو قفل کردم
با سمت اتاق هانول رفتم و بدونه در زدن در رو باز کردم و به هانور گفتم
کوک:سریع وسایلاتو جمع کن زود
هانول:کجا
کوک:سوال نپرس فقط زود کاراتو بکن (داد
.......
بنده
هانا هنگ کرده بود که چرا کوک اینجوری باهاش رفتار کرد
یعنی قرار چه اتفاقی بیوفته
هانول کمی ترسید و به سمت کمد رفت
تازه یادش افتاده بود که چمدونش زیره تخت هست بلند رفت سمت تخت و چمدونو برداشت و به سمت کمد رفت
............
کوک
به اتاقش برگشت و چمدونو برداشت گوشیشو برداشت زنگ کای زد بعد از چند بوق برداشت
کای:بله ارباب
کوک:زود ماشینو آماده کن باید بریم خونه قدیمی
کای:چشم ارباب......
کوک بدون اینکه بزار کای بقیه حرفشو بزنه قطع کرد چمدونو برداشت و به سمت اتاق هانول رفت
و درشو باز کرد با دیدنه هانور که آماده بود بهش گفت
کوک: دنبالم بیا
هانوا سری تکان داد و همراه کوک رفت وقتی به ماشین رسیدن کای اومد جلوه و چمدونه کوک و هانولو گرفت
و گذاشت صندوق عقب
کوک دسته هانولو آروم گرفت و دره عقبو باز کرد
تا هانول بره داخل بعدش هم خودش نشست
کای هم سوار شد و ماشینو روشن کرد و حرکت کرد به سمت خونه
هانا چون گریه کرده بود خسته خوابش برد و آروم سرش روی شونه کوک قرار گرفت
کوک هم آروم دستای لطیف هانولو نوازش میکرد
تو تمامه میسر چیزی بینه کوک و کای ردبدل نشد وقتی رسیدن کوک پیاده شد و سعی کرد
هانول براید است*ایل بغل کنه که احساس کرد هانور خیلی سنگینه شده بلخندی زد ولی با چیزی که چند دقیقه قبل پیش اومد لبخندش از بین رفت
........
کوک
وارده خونه شد و به سمت اتاق خواب رفت و هانولو گذاشت روی تخت
و ملافه هم کشید روش خودش هم رفت تا کمی با کای درموده قضیه صحبت کنه
یعنی چه اتفاقی خواهد افتاد؟؟؟؟
۲۰.۸k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.