فیک زندگی جدید پارت۴
فیک زندگی جدید پارت۴
هانا: دارم میرم پیش یکی از دوستام
_اها باشه خوشبگذره
هانا: ممنون
هان: میرسونمت
هانا: مطمئنی
هان: اره
هانا: باش
نمیدونستم چرا نتونستم رد کنم و گفتم باشه رفتیم پایین توی پارکینگ که کلی ماشین اونجا بود و من چشمام گرد شده بود و هان گفت که یکیو انتخاب کنم و منم یه مشکی انتخاب کردم و رفتیم تو راه داشتم به بیرون نگاه میکردم که چشمم رفط طرف هان که خیلی قشنگ و جذاب داشت رانندگی میکرد و خودمو کنترل کردم تا لو نرم که میسو رو دیدم
هانا: همینجاست
هان: من اینجا منتظر میمونم تا بیایی
هانا: یا نمیخواد من خودم با تاکسی میام
هان: مطمئنی؟
هانا: اره بابا
هان: اوکی
ویو هانا
هان رفتش که یهو یه دست روی شونم حس کردم برگشتم دیدم میسوعه
میسو: کی بود کلک
هانا: هیچکی
میسو: دوست پسر جدید پیدا کردی
هانا: نخیرم بیا بریم
میسو: تا نگی اون کی بود من هیجا نمیام
هانا: یجورایی داداشم حساب میشه
میسو: ای مرگ خب همون اول میگفتی دیگه
ویو ا.ت
یه چند روزی بود که میسو رو ندیده بودم و وقتی رفتم پیشش انقدر باهم حرف زدیم که زمان از دستم در رفت و طرفای شب بود و سریع از میسو خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم و رسیدم و سریع رفتم بالا که دیدم هان رو مبل نشسته و با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
ویو هان
رفتم خونه و توی اتاقم دراز کشیدم و انگاری توی یه دقیقه بهش وابسته شدم و حوصلم سر رفته بود و چند ساعتی گذشت ولی هانا نیومد خودم رو سرگرم کار کردم که هوا تاریک شده بود ولی هانا هنوز نیومده بود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و نگرانش بودم
لینو: تو چرا همش با در نگاه میکنی
هان: هانا هنوز برنگشته
لینو: واقعا
هان: اره
_هانا کجاست
هان: هنوز برنگشته
_چی هنوز برنگشته
هان: نه
لینو: تا الان باید میومد
هان: شمارش رو ندارم
لینو: منم
هان: بابا تو داری
_من از کجا بیارم
هان: ایییشش*رفت رو مبل نشست*
_این چشه*درگوش لینو*
لینو: نمیدونم البته میدونم ولی نمیدونم درسته یا نه
_چی
لینو: هیچی من میرم تو اتاقم
_هان اگه هانا اومد بهم خبر بده من یه سر میرم شرکت
هان: باش
همینی که بابام رفت هانا اومد تو خونه که با دیونش سریع از جام بلند شدم و سریع رفتم پیشش و با دستام بازو هاش رو گرفتم
هان: ببینم حالت خوبه
هانا: اره خوبم چطور
هان: چرا انقدر دیر اومدی
هانا: زمان از دستم در رفت
هان: باید میگفتی که دیر میایی
هانا: من چه میدونستم
هان: مزدونی چقدر نگرانت بودم
هانا: اولن بزار یه روز بگذره بعد از این حرفا بزن دومن من تو عمرم هیچکس نگرانم نشده بود که تو بخوای دومیش باشی*و میره تو اتاقش*
هان: هانا وایسا اییشش
ویو هانا
رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم و عصبانی بودم تویه یک روز چجوری میتونه به من فکر بکنه که میگه نگرانم بوده
هانا: دارم میرم پیش یکی از دوستام
_اها باشه خوشبگذره
هانا: ممنون
هان: میرسونمت
هانا: مطمئنی
هان: اره
هانا: باش
نمیدونستم چرا نتونستم رد کنم و گفتم باشه رفتیم پایین توی پارکینگ که کلی ماشین اونجا بود و من چشمام گرد شده بود و هان گفت که یکیو انتخاب کنم و منم یه مشکی انتخاب کردم و رفتیم تو راه داشتم به بیرون نگاه میکردم که چشمم رفط طرف هان که خیلی قشنگ و جذاب داشت رانندگی میکرد و خودمو کنترل کردم تا لو نرم که میسو رو دیدم
هانا: همینجاست
هان: من اینجا منتظر میمونم تا بیایی
هانا: یا نمیخواد من خودم با تاکسی میام
هان: مطمئنی؟
هانا: اره بابا
هان: اوکی
ویو هانا
هان رفتش که یهو یه دست روی شونم حس کردم برگشتم دیدم میسوعه
میسو: کی بود کلک
هانا: هیچکی
میسو: دوست پسر جدید پیدا کردی
هانا: نخیرم بیا بریم
میسو: تا نگی اون کی بود من هیجا نمیام
هانا: یجورایی داداشم حساب میشه
میسو: ای مرگ خب همون اول میگفتی دیگه
ویو ا.ت
یه چند روزی بود که میسو رو ندیده بودم و وقتی رفتم پیشش انقدر باهم حرف زدیم که زمان از دستم در رفت و طرفای شب بود و سریع از میسو خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم و رسیدم و سریع رفتم بالا که دیدم هان رو مبل نشسته و با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
ویو هان
رفتم خونه و توی اتاقم دراز کشیدم و انگاری توی یه دقیقه بهش وابسته شدم و حوصلم سر رفته بود و چند ساعتی گذشت ولی هانا نیومد خودم رو سرگرم کار کردم که هوا تاریک شده بود ولی هانا هنوز نیومده بود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و نگرانش بودم
لینو: تو چرا همش با در نگاه میکنی
هان: هانا هنوز برنگشته
لینو: واقعا
هان: اره
_هانا کجاست
هان: هنوز برنگشته
_چی هنوز برنگشته
هان: نه
لینو: تا الان باید میومد
هان: شمارش رو ندارم
لینو: منم
هان: بابا تو داری
_من از کجا بیارم
هان: ایییشش*رفت رو مبل نشست*
_این چشه*درگوش لینو*
لینو: نمیدونم البته میدونم ولی نمیدونم درسته یا نه
_چی
لینو: هیچی من میرم تو اتاقم
_هان اگه هانا اومد بهم خبر بده من یه سر میرم شرکت
هان: باش
همینی که بابام رفت هانا اومد تو خونه که با دیونش سریع از جام بلند شدم و سریع رفتم پیشش و با دستام بازو هاش رو گرفتم
هان: ببینم حالت خوبه
هانا: اره خوبم چطور
هان: چرا انقدر دیر اومدی
هانا: زمان از دستم در رفت
هان: باید میگفتی که دیر میایی
هانا: من چه میدونستم
هان: مزدونی چقدر نگرانت بودم
هانا: اولن بزار یه روز بگذره بعد از این حرفا بزن دومن من تو عمرم هیچکس نگرانم نشده بود که تو بخوای دومیش باشی*و میره تو اتاقش*
هان: هانا وایسا اییشش
ویو هانا
رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم و عصبانی بودم تویه یک روز چجوری میتونه به من فکر بکنه که میگه نگرانم بوده
۶.۲k
۲۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.