پارت۳۷فیک:جرقه عشق
+داشتم ماه رو تماشا میکردم که یهو گرمی دوتا دست رو دور کمرم حس کردم،از گرمی ولطافت دستای زیباش وعطر تنش فهمیدم که ات هستش ،دستم رو بردم تا گره دستاش رو باز کنم ولی محکم تر دستاش رو حلقه کرد
_کوک خواهش میکنم یکم اینجوری بمون وبه حرفام گوش بده
+باش ،بگو
_میدونی،وقتی بچه بودم،مامانم همیشه برام قصه میگف.میدونی چه قصه ای میگف؟
+چه قصه ای؟
_اون همیشه قصه دخترک فقیری رو میگف،که یه روز یه شاهزاده با اسب سفید میاد وبرا همیشه با خودش میبرتش،وبعد دخترک رو به همه آرزو هاش میرسونه.منم همیشه به دخترک قصه های مامانم حسودی میکردم،همیشه با خودم میگفتم،یه شاهزاده هم بلاخره با اسب سفید میاد دنبال من ومنو به آرزو هام میرسونه،وقتی بزرگ شدم ماشین های سفید زیادی میومدن ومیرفتن،واز اونا شاهزاده های زیادی هم پیاده میشدن،ولی کسی برا بردن من نمیومد،اونا دخترای خوشبخت دیگه رو با خودشون میبردن.اونجا بود که فهمیدم این فقط یه قصه هس،درواقع حق من از این زندگی چیزی جز بدبختی نیس،داشتم این قصه رو فراموش میکردم که تو سر راهم قرار گرفتی وبا گذر زمان فهمیدم که اون قصه حقیقت داشته وتو همون شاهزاده ،سوار بر اسب سفید زندگی منی،درواقع من از شوگا مچکرم که باعث آشنایی من و تو شد،هیچ وقت فک نمیکردم این همه عاشقت بشم که بدونت خوابم نبره
گره دستام دو فشرده تر کردم
_کوک من خییییییلی دوست دارم وحاضر نیستم حتی با دنیا عوضت کنم
اشکام بی اختیار جاری میشد وروی پیرهن کوک می افتادن
_لطفا به خاطر امروز منو ببخش واینکه خییییییلی دوست دارم،لطفا ازم دلخور نباش
+دیگه نتونستم تحمل کنم ودستام رو گذاشتم رو دستاش وگره دستاش رو باز کردم وبرگشتم وبی اختیار لبام وگذاشتم رو لباش وتند تند لباش رو میخوردم وات هم همراهیم میکرد
فقط چند ساعت بود که از این لبا جدا شده بودم ،اما حس میکردم چند ساله که این لبا رو نخورده بودم،پس وحشیانه تر میخوردم
_داشتم مزه خون رو تو دهنم حس میکردم ولی منم تشنه لبای کوک بودم ودلم نمیخاس ازش جدا بشم
+بلاخره بعد از دقایقی فهمیدم که نفس کم آورده وازش جدا شدم
+میدونی ات ،یه تار موت رو به دنیا وهفت آسمون نمیدم،و از دستت ناراحت بودم چون نذاشتی اونا رو به سزای اعمالشون برسونم ،هرکی که راجبت بد حرف بزنه،سزای کارش مرگه.من خیلیییییییییییییی دوستتتتتتتتت دارمممممممممم زندگیم،اونقدر که تا پای جونم به پاتم.
_میدونم زندگیم
+باید یه چیز دیگه رو هم بهت بگم
_بگو
+تو هم منو خیلی بد عادت کردی،اگه تو بغلم نخابیده باشی خوابم نمیبره
_خخخخخخخ پس به خاطر همین تا حالا بیدار بودی؟
+خخخخ آره.خوب حالا پرنسسم،اشکات رو پاک کن ،این اشکا حق ندارن سرازیر بشن،فقط وقتی میتونن سرازیر بشن که برا خوشحالی بیوفتن،قبوله؟
_خخخخ باش قبوله
+حالا بیا بغلم تا بریم بخابیم
_باش
کوک براید استایل بغلم کرد وبعد چراغ اتاق کارشو خاموش کردیم واز اتاق بیرون اومدیم ورفتیم به اتاق مشترکمون ،کوک منو رو تخت گذاش وخودش هماومد پیشم دراز کشید ومحکم منو بغل کرد،خیلی محکم منو به بغلش فشرده بود،داشتم خفه میشدم
_کوکککک یکم شلش کن
+خخخخخخ چیو😈
_منحرف منظورم دستاته،دارم خفه میشم
+اها باش
_پوفففففففف خوبه
+خیلی دوست دارم💋💋💋💋💋💋
_منم همینطور 💋
+اخیششششش به این میگن یه خواب درست وحسابی
_خخخخخ اوهم
+شبت بخیر زندگیم
_شب تو هم بخیر نفسم........
.
.
خوب اینم از این پارت،ممنونم که شرطا رو رسوندین
شرط پارت بعدی ۱۵لایک
زودی برسونین تا منم زود پارت بعدیو برسونم🥰😘
_کوک خواهش میکنم یکم اینجوری بمون وبه حرفام گوش بده
+باش ،بگو
_میدونی،وقتی بچه بودم،مامانم همیشه برام قصه میگف.میدونی چه قصه ای میگف؟
+چه قصه ای؟
_اون همیشه قصه دخترک فقیری رو میگف،که یه روز یه شاهزاده با اسب سفید میاد وبرا همیشه با خودش میبرتش،وبعد دخترک رو به همه آرزو هاش میرسونه.منم همیشه به دخترک قصه های مامانم حسودی میکردم،همیشه با خودم میگفتم،یه شاهزاده هم بلاخره با اسب سفید میاد دنبال من ومنو به آرزو هام میرسونه،وقتی بزرگ شدم ماشین های سفید زیادی میومدن ومیرفتن،واز اونا شاهزاده های زیادی هم پیاده میشدن،ولی کسی برا بردن من نمیومد،اونا دخترای خوشبخت دیگه رو با خودشون میبردن.اونجا بود که فهمیدم این فقط یه قصه هس،درواقع حق من از این زندگی چیزی جز بدبختی نیس،داشتم این قصه رو فراموش میکردم که تو سر راهم قرار گرفتی وبا گذر زمان فهمیدم که اون قصه حقیقت داشته وتو همون شاهزاده ،سوار بر اسب سفید زندگی منی،درواقع من از شوگا مچکرم که باعث آشنایی من و تو شد،هیچ وقت فک نمیکردم این همه عاشقت بشم که بدونت خوابم نبره
گره دستام دو فشرده تر کردم
_کوک من خییییییلی دوست دارم وحاضر نیستم حتی با دنیا عوضت کنم
اشکام بی اختیار جاری میشد وروی پیرهن کوک می افتادن
_لطفا به خاطر امروز منو ببخش واینکه خییییییلی دوست دارم،لطفا ازم دلخور نباش
+دیگه نتونستم تحمل کنم ودستام رو گذاشتم رو دستاش وگره دستاش رو باز کردم وبرگشتم وبی اختیار لبام وگذاشتم رو لباش وتند تند لباش رو میخوردم وات هم همراهیم میکرد
فقط چند ساعت بود که از این لبا جدا شده بودم ،اما حس میکردم چند ساله که این لبا رو نخورده بودم،پس وحشیانه تر میخوردم
_داشتم مزه خون رو تو دهنم حس میکردم ولی منم تشنه لبای کوک بودم ودلم نمیخاس ازش جدا بشم
+بلاخره بعد از دقایقی فهمیدم که نفس کم آورده وازش جدا شدم
+میدونی ات ،یه تار موت رو به دنیا وهفت آسمون نمیدم،و از دستت ناراحت بودم چون نذاشتی اونا رو به سزای اعمالشون برسونم ،هرکی که راجبت بد حرف بزنه،سزای کارش مرگه.من خیلیییییییییییییی دوستتتتتتتتت دارمممممممممم زندگیم،اونقدر که تا پای جونم به پاتم.
_میدونم زندگیم
+باید یه چیز دیگه رو هم بهت بگم
_بگو
+تو هم منو خیلی بد عادت کردی،اگه تو بغلم نخابیده باشی خوابم نمیبره
_خخخخخخخ پس به خاطر همین تا حالا بیدار بودی؟
+خخخخ آره.خوب حالا پرنسسم،اشکات رو پاک کن ،این اشکا حق ندارن سرازیر بشن،فقط وقتی میتونن سرازیر بشن که برا خوشحالی بیوفتن،قبوله؟
_خخخخ باش قبوله
+حالا بیا بغلم تا بریم بخابیم
_باش
کوک براید استایل بغلم کرد وبعد چراغ اتاق کارشو خاموش کردیم واز اتاق بیرون اومدیم ورفتیم به اتاق مشترکمون ،کوک منو رو تخت گذاش وخودش هماومد پیشم دراز کشید ومحکم منو بغل کرد،خیلی محکم منو به بغلش فشرده بود،داشتم خفه میشدم
_کوکککک یکم شلش کن
+خخخخخخ چیو😈
_منحرف منظورم دستاته،دارم خفه میشم
+اها باش
_پوفففففففف خوبه
+خیلی دوست دارم💋💋💋💋💋💋
_منم همینطور 💋
+اخیششششش به این میگن یه خواب درست وحسابی
_خخخخخ اوهم
+شبت بخیر زندگیم
_شب تو هم بخیر نفسم........
.
.
خوب اینم از این پارت،ممنونم که شرطا رو رسوندین
شرط پارت بعدی ۱۵لایک
زودی برسونین تا منم زود پارت بعدیو برسونم🥰😘
۴.۵k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.