به خاطر اشتباه او
PART6
رفتم بیرون و به سمت محوطه پشتی حرکت کردم...وقتی رسیدم با چیز هایی که دیدم سعی کردم چشام رو بگیرم
هر خری یه گوشه ای لب میگرفت و خلاصه وعضی بود...یه سری دختر دور یه نفر جعم شده بودن تعجب لعنتیم گل کرد و رفتم جلو و دختر ها رو پس زدم که دیدم دور یه پسره جمع شد تا منو دیدن...
_نیکی...اخیش...بیاین اینم دوست دخترم حالا ولم کنین
و سری مچ دستم رو گرفت و کشید به سمت خودش و کامل رفتم تو بغلش
یه سری از دخترا با این صحنه رفتن کنار اما چند تاشون موندن که یکیشون با عشوه گفت
_حالا با هم کنار میایم...یه بوس به ما میده دوتا به تو
هر چند وقعا دوست دخترش نبودم اما...
:هوی هرزه بی حیا گم شو...اگه میخوای ازش لب بگیری باید از لاشه گنیدیده من رد شی
دخته به سمتم خیر برداشت که با یه اپچاگی(یه حرکت پا توی تکواندو)کوبیدم که خورد درست وست صورتش و جیغ بنفشی کشید و چند تا دختر دیگه بردنش...مث این که دیدن عصبانی شدم کارشون رو فهمیدن
_بَه...نیکی خانوم...
:شما؟
_نیما...همکار
:اهم...خوب خوشحالم کمکت کردم..یکی طلبم
_باشه...حالا به وقتش
و دوتا کتاب قطور رو گرفت سمتم
:خودم کتاب گرفتم
_خیر...اینا مهماته
:اها...خوب دوتاست
_یکیش برای لارا...باهاش حرف نزن..فقد بزار کنارش خودش میفهمه
سری تکون دادن
_خوب حالا با وجود این همه گرگ افتخار همراهیتون رو دارم
چاره ای نیست
:بله...فقد سر این گرگا...
با هم راه افتادیم وقتی از محوطه پشتی دور شدیم دستم رو از دستش در اوردم....
:ممنون... خداحافظ
داشتم میرفتم که گفت
_خداحافظ کوچولو
:نجاتت نداده بودم هنوز باید به دخترا بوس میدادی
قیافش اخمالو شد....
_ببین تا اینجاش هم یر همون باهات درست حرف زدم...اعصاب ندارم...فکر کردی من با هم هدخترا اینجوریم؟...نه خیر فقد به خاطر این که تازه کاری یکم به روت خندیدم
سردی نگاهش منو متعجب میکرد جوری که به خودم هم شک کردم
ادامه دارد.....
رفتم بیرون و به سمت محوطه پشتی حرکت کردم...وقتی رسیدم با چیز هایی که دیدم سعی کردم چشام رو بگیرم
هر خری یه گوشه ای لب میگرفت و خلاصه وعضی بود...یه سری دختر دور یه نفر جعم شده بودن تعجب لعنتیم گل کرد و رفتم جلو و دختر ها رو پس زدم که دیدم دور یه پسره جمع شد تا منو دیدن...
_نیکی...اخیش...بیاین اینم دوست دخترم حالا ولم کنین
و سری مچ دستم رو گرفت و کشید به سمت خودش و کامل رفتم تو بغلش
یه سری از دخترا با این صحنه رفتن کنار اما چند تاشون موندن که یکیشون با عشوه گفت
_حالا با هم کنار میایم...یه بوس به ما میده دوتا به تو
هر چند وقعا دوست دخترش نبودم اما...
:هوی هرزه بی حیا گم شو...اگه میخوای ازش لب بگیری باید از لاشه گنیدیده من رد شی
دخته به سمتم خیر برداشت که با یه اپچاگی(یه حرکت پا توی تکواندو)کوبیدم که خورد درست وست صورتش و جیغ بنفشی کشید و چند تا دختر دیگه بردنش...مث این که دیدن عصبانی شدم کارشون رو فهمیدن
_بَه...نیکی خانوم...
:شما؟
_نیما...همکار
:اهم...خوب خوشحالم کمکت کردم..یکی طلبم
_باشه...حالا به وقتش
و دوتا کتاب قطور رو گرفت سمتم
:خودم کتاب گرفتم
_خیر...اینا مهماته
:اها...خوب دوتاست
_یکیش برای لارا...باهاش حرف نزن..فقد بزار کنارش خودش میفهمه
سری تکون دادن
_خوب حالا با وجود این همه گرگ افتخار همراهیتون رو دارم
چاره ای نیست
:بله...فقد سر این گرگا...
با هم راه افتادیم وقتی از محوطه پشتی دور شدیم دستم رو از دستش در اوردم....
:ممنون... خداحافظ
داشتم میرفتم که گفت
_خداحافظ کوچولو
:نجاتت نداده بودم هنوز باید به دخترا بوس میدادی
قیافش اخمالو شد....
_ببین تا اینجاش هم یر همون باهات درست حرف زدم...اعصاب ندارم...فکر کردی من با هم هدخترا اینجوریم؟...نه خیر فقد به خاطر این که تازه کاری یکم به روت خندیدم
سردی نگاهش منو متعجب میکرد جوری که به خودم هم شک کردم
ادامه دارد.....
۱.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.