تنفر و عشق (P18)
از زبان جیمین
رفتم تو اتاق پیش رونیکا همین چند ساعت که ندیده بودمش دلم واسش تنگ شده بود رفتم رو صندلی کنار تخت رونیکا نشستم رنگ صورت رونیکا پریده بود و فشارش افتاده بود
رونیکا دختر ضعیفیه و همیشه هر مشکلی که داشته باشه به هیچ کس راجبش چیزی نمیگه و همیشه خودشو خوشحال نشون میده تا بقیه رو ناراحت نکنه همیشه مشکلاتش رو خودش تنهایی حل میکنه از وقتی که برگشتم وقتی رونیکا رو دیدم خیلی خوشحال شدم چون من و اون خیلی باهم صمیمی هستیم ولی از وقتی برگشتم یه چیزی تو رونیکا تغییر کرده وقتی باهم تو یه مدرسه بودیم رونیکا دختر شاد تری بود همیشه خوشحال بود ولی الان تغیر کرده خودشو خوشحال نشون میده و با کسی راجب مشکلش حرف نمیزنه ولی من که از بچگی میشناسمش میدونم که یه ناراحتی داره که خیلی میخواد قایمش کنه به خصوص از من نمیخواد ناراحتیش رو بفهمم احساس میکنم که این نامزدی به خواست خود رونیکا نیست چندین بار هم از تهیونگ و هم از رونیکا درمورد آشناییشون پرسیدم ولی هردوشون موضوع رو عوض کردن ولی چرا ، چرا رونیکا حاضر به ازدواجی که نمیخواسته شده
به رونیکا نگاه کردم که خوابیده بود تو خواب خیلی خوشگل تر میشه دستش رو آروم گرفتم تو دستم و همینطوری به صورتش نگاه میکردم که منم کم کم کنار رونیکا خوابم برد
از زبان رونیکا
با نور آفتاب اروم چشمام رو باز کردم وقتی کامل چشمام رو باز کردم جیمین رو دیدم که کنار تخت من خوابش برده یعنی تمام دیشب رو جیمین مراقبم بوده تهیونگ کجاست
آروم اروم سعی کردم که بلند بشم به جیمین نگاه کردم که هنوز خواب و تو خواب خیلی کیوت بود
(اسلاید ۲ وقتیه که جیمین کنار تخت رونیکا خوابش برده بود )
خواستم پتو رو کنار بزنم تا بلند بشم که جیمین بیدار شد
جیمین : رونیکا بیدار شدی حالت خوبه
رونیکا: اره خوبم فقط میخوام بلند بشم
تو تخت نشسته بودم که تهیونگ با عجله وارد اتاق شد
تهیونگ سریع اومد طرف منو دستمو گرفت و گفت: رونیکا خوبی الان حالت خوبه منو میتونی ببینی
رونیکا: یاااا برا چی نتونم ببینمت حالم خوبه دستش رو گذاشت رو پیشونیم
ته: تبت پایین اومده دستش رو از رو پیشونیم اوردم پایین
رونیکا: بهت نمیخوره اینقدر نگران من باشی تهیونگ دیگه چیزی نگفت و رفت نشست رو صندلی کنار جیمین
مامان بابام هم با عجله اومدن تو اتاق
م رونیکا: دخترم چیشده الان حالت خوبه و منو بغل کرد منم بغلش کردم
رونیکا : مامان جون لازم نیست انقدر نگرات باشی الان حالم خوبه
مامان و بابام هم رفتن کنار پدر ومادر تهیونگ وایستادن بعد دنیا اومد و پرید بغلم همه تو اتاق بودن و داشتیم با هم حرف میزدیم تهیونگ و جیمین با هم حرف میزدن من و دنیا هم با هم دیگه بعد از این همه نشستن خسته شدم و ...
رفتم تو اتاق پیش رونیکا همین چند ساعت که ندیده بودمش دلم واسش تنگ شده بود رفتم رو صندلی کنار تخت رونیکا نشستم رنگ صورت رونیکا پریده بود و فشارش افتاده بود
رونیکا دختر ضعیفیه و همیشه هر مشکلی که داشته باشه به هیچ کس راجبش چیزی نمیگه و همیشه خودشو خوشحال نشون میده تا بقیه رو ناراحت نکنه همیشه مشکلاتش رو خودش تنهایی حل میکنه از وقتی که برگشتم وقتی رونیکا رو دیدم خیلی خوشحال شدم چون من و اون خیلی باهم صمیمی هستیم ولی از وقتی برگشتم یه چیزی تو رونیکا تغییر کرده وقتی باهم تو یه مدرسه بودیم رونیکا دختر شاد تری بود همیشه خوشحال بود ولی الان تغیر کرده خودشو خوشحال نشون میده و با کسی راجب مشکلش حرف نمیزنه ولی من که از بچگی میشناسمش میدونم که یه ناراحتی داره که خیلی میخواد قایمش کنه به خصوص از من نمیخواد ناراحتیش رو بفهمم احساس میکنم که این نامزدی به خواست خود رونیکا نیست چندین بار هم از تهیونگ و هم از رونیکا درمورد آشناییشون پرسیدم ولی هردوشون موضوع رو عوض کردن ولی چرا ، چرا رونیکا حاضر به ازدواجی که نمیخواسته شده
به رونیکا نگاه کردم که خوابیده بود تو خواب خیلی خوشگل تر میشه دستش رو آروم گرفتم تو دستم و همینطوری به صورتش نگاه میکردم که منم کم کم کنار رونیکا خوابم برد
از زبان رونیکا
با نور آفتاب اروم چشمام رو باز کردم وقتی کامل چشمام رو باز کردم جیمین رو دیدم که کنار تخت من خوابش برده یعنی تمام دیشب رو جیمین مراقبم بوده تهیونگ کجاست
آروم اروم سعی کردم که بلند بشم به جیمین نگاه کردم که هنوز خواب و تو خواب خیلی کیوت بود
(اسلاید ۲ وقتیه که جیمین کنار تخت رونیکا خوابش برده بود )
خواستم پتو رو کنار بزنم تا بلند بشم که جیمین بیدار شد
جیمین : رونیکا بیدار شدی حالت خوبه
رونیکا: اره خوبم فقط میخوام بلند بشم
تو تخت نشسته بودم که تهیونگ با عجله وارد اتاق شد
تهیونگ سریع اومد طرف منو دستمو گرفت و گفت: رونیکا خوبی الان حالت خوبه منو میتونی ببینی
رونیکا: یاااا برا چی نتونم ببینمت حالم خوبه دستش رو گذاشت رو پیشونیم
ته: تبت پایین اومده دستش رو از رو پیشونیم اوردم پایین
رونیکا: بهت نمیخوره اینقدر نگران من باشی تهیونگ دیگه چیزی نگفت و رفت نشست رو صندلی کنار جیمین
مامان بابام هم با عجله اومدن تو اتاق
م رونیکا: دخترم چیشده الان حالت خوبه و منو بغل کرد منم بغلش کردم
رونیکا : مامان جون لازم نیست انقدر نگرات باشی الان حالم خوبه
مامان و بابام هم رفتن کنار پدر ومادر تهیونگ وایستادن بعد دنیا اومد و پرید بغلم همه تو اتاق بودن و داشتیم با هم حرف میزدیم تهیونگ و جیمین با هم حرف میزدن من و دنیا هم با هم دیگه بعد از این همه نشستن خسته شدم و ...
۱۳.۳k
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.