اسرارآمیز p2
هوا تاریک شده بود و سیاهی کامل همه جای خونه رو فرا گرفته بود الی چراخ مهتابی توی اتاق پذیرایی ...
صدای مرموز سنجاقک ها و جغد هر گوشی رو هوشیار میکرد...
ایان تقریبا کار شستن لباس ها و حموم رو تموم کرده بود و پیش از هر زمان دیگه ای بیشتر به خواب نیاز داشت که خستگی این همه مدت یه جا نشستن رو از تنش بیرون بکشه...با بدنی کوفته و بالاتنه برهنه از حموم خارج شد ...
به نظرش اومد که خیلی ساعت از نیمه شب گذشته چون هوا تاریک تر از همیشه و عجیب بود...
از فکر بیرون اومد و لباس های نیمه خیسش رو روی شونش انداخت و از پله ها به آرومی بالا رفت..
بین فاصله اینجا و اتاق خودش تنها اتاق اریک و الک قرار داشت که انتهای راهروی اون به اتاق اون منتهی میشد .پس بدون سر و صدا راه رو طی کرد و دستیگره در رو چرخوند و وارد اتاق شد...
اگر صبح بود میشد به فکر لباس هاش یه فکری بکنه ولی الان تنها راه چارش بالکن توی اتاقش بود که به منظره کوچه تاریک و روبروی بالکن لوسی برین میرسید که حتی فکر کردن بهش عذاب آور بود....
لوسی برین دختری پر افاده ای با موهای مشکی بلند و چشای آبی بود که به خاطر همین همه تو مدرسه دنبالش بودن...
الی ایان!
لوسی همیشه پاپیچش میشد و دور و بر اون میپلکید...
و این همیشه خوشحال بود که از این تایپ دخترا خوشش نمیاد ....
دستی توی موهای خیسش کشید و نیشخندی از سر رضایت زد..چراغ اتاق لوسی امشب روشن بود که حتما به خاطر این خوابش نمیبرد که فردا روز اول مدرسه بود و روزی تازه برای چسبیدن به اون....
ایان خیال کرد که چقدر بده که مجبوره ۳۶۵ روز تمام آدم های رومخ رو تمحل کنه که رو مخ ترینشون لوسی بود...
در حین فکر کردن به آسمون خیره شد که یه دفعه لوسی در بالکن رو باز کرد و با گوشی ور میرفت گویا نقشه های پلیدی توی سرش بود...
در یه چشم به هم زدن نگاهش به ایان و بالاتنه برهنه اون افتاد و چشاش مثل گربه ای تو تاریکی برق زد و نیشش تا بناگوش باز شد...
ایان متوجه شد لوسی مثل روح ظاهر شده و حالا در معرض دید اون قرار گرفته و لحظه ای برای لباس نپوشیدن به خودش لعنت فرستاد ...
اما قبل از اینکه لوسی با حالت عشوه گرانه یا اون دهن گشادش سلام کنه مثل برق و باد پنجره رو بست و با خستگی به طرف تخت رفت و خودشو روش پرت کرد...
تصمیم گرفت بدون نگرانی و فکر و خیال بزاره چشاش بسته بشن ...
ولی از طرفی فکر اینکه فردا روز اول مدرسس و مجبوره بازم تحملش کنه راحتش نمیزاشت و دوباره حس بدی بهش دست میداد از این وضعیت....
صدای مرموز سنجاقک ها و جغد هر گوشی رو هوشیار میکرد...
ایان تقریبا کار شستن لباس ها و حموم رو تموم کرده بود و پیش از هر زمان دیگه ای بیشتر به خواب نیاز داشت که خستگی این همه مدت یه جا نشستن رو از تنش بیرون بکشه...با بدنی کوفته و بالاتنه برهنه از حموم خارج شد ...
به نظرش اومد که خیلی ساعت از نیمه شب گذشته چون هوا تاریک تر از همیشه و عجیب بود...
از فکر بیرون اومد و لباس های نیمه خیسش رو روی شونش انداخت و از پله ها به آرومی بالا رفت..
بین فاصله اینجا و اتاق خودش تنها اتاق اریک و الک قرار داشت که انتهای راهروی اون به اتاق اون منتهی میشد .پس بدون سر و صدا راه رو طی کرد و دستیگره در رو چرخوند و وارد اتاق شد...
اگر صبح بود میشد به فکر لباس هاش یه فکری بکنه ولی الان تنها راه چارش بالکن توی اتاقش بود که به منظره کوچه تاریک و روبروی بالکن لوسی برین میرسید که حتی فکر کردن بهش عذاب آور بود....
لوسی برین دختری پر افاده ای با موهای مشکی بلند و چشای آبی بود که به خاطر همین همه تو مدرسه دنبالش بودن...
الی ایان!
لوسی همیشه پاپیچش میشد و دور و بر اون میپلکید...
و این همیشه خوشحال بود که از این تایپ دخترا خوشش نمیاد ....
دستی توی موهای خیسش کشید و نیشخندی از سر رضایت زد..چراغ اتاق لوسی امشب روشن بود که حتما به خاطر این خوابش نمیبرد که فردا روز اول مدرسه بود و روزی تازه برای چسبیدن به اون....
ایان خیال کرد که چقدر بده که مجبوره ۳۶۵ روز تمام آدم های رومخ رو تمحل کنه که رو مخ ترینشون لوسی بود...
در حین فکر کردن به آسمون خیره شد که یه دفعه لوسی در بالکن رو باز کرد و با گوشی ور میرفت گویا نقشه های پلیدی توی سرش بود...
در یه چشم به هم زدن نگاهش به ایان و بالاتنه برهنه اون افتاد و چشاش مثل گربه ای تو تاریکی برق زد و نیشش تا بناگوش باز شد...
ایان متوجه شد لوسی مثل روح ظاهر شده و حالا در معرض دید اون قرار گرفته و لحظه ای برای لباس نپوشیدن به خودش لعنت فرستاد ...
اما قبل از اینکه لوسی با حالت عشوه گرانه یا اون دهن گشادش سلام کنه مثل برق و باد پنجره رو بست و با خستگی به طرف تخت رفت و خودشو روش پرت کرد...
تصمیم گرفت بدون نگرانی و فکر و خیال بزاره چشاش بسته بشن ...
ولی از طرفی فکر اینکه فردا روز اول مدرسس و مجبوره بازم تحملش کنه راحتش نمیزاشت و دوباره حس بدی بهش دست میداد از این وضعیت....
۳.۸k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.