پارت ۲۴ Stealing under the pretext of love
مایا=لیا؟...لیا آبجی کجایی؟
بی بی=داره ناهار میخوره
از ترس دستمو گذاشتم رو قلبم=هیی مثل آدم نمیتونی بیای
مایا=هوم؟ چرا چرا فهمیدم ناراحت نشو
بدون اینکه نگاش کنم بدو بدو رفتم طبقه ی پایین همه ی خدمتکارا مثل پروانه دور لیا میچرخیدن یکی براش بشقاب میذاشت یکی توی بشفاب براش غذا میریخت یکی براش نوشیدنی میریخت واسه یه بچه زیادی داشتن خوش خدمتی میکردن این بچه هم که تاحالا از این طور چیزا ندیده میترسم بد عادت بشه به طرفش رفتم
مایا=لیا جان آبجی پاشو ما دیگه باید بریم
لیا=آبجی برامون غذا اوردن من گشنمه
مایا=خیلی خب پس ناهارتو بخور...بچه هم گناهی نداشت ۳ روزه که فقط نون خالی خورده منم یه گوشه ای نشستم و نگاهش میکردم
بی بی=مایا پاشو بیا سر میز غذا
مایا=نه دستتون درد نکنه گشنه ام نیست (حالا بدجوری هن گشنه ام بود)
بی بی=وا مگه میشه؟ ۳روزه غیر از سرم بهت چیزی ندادن چطور گشنه ات نیست؟ پاشو...پاشو یه چیزی بخور
مایا=آخه...
بی بی=پاشو غذا بخور این خواهش نیست یه دستوره حوصله ی غش و ضعف بعدتو ندارم
صدای جانگکوک بود که داشت از پله ها پایین میومد مرتیکه انگار از من طلب داره...این خواهش نیست یه دستوره...برو بمیر ایکبیری...
بهش اخم کردم و بی حرف رفتم سرمیز غذا حوصله ی جر و بحث کردن باهاشو نداشتم کنار لیا نشستم که اونم (جانگکوک) به طرف میز اومد و سمت چپ لیا درست روبروی من نشست که بی بی با تعجب گفت=جانگکوک تو هم اینجا غذا میخوری؟
جانگکوک=آره...مشکلش چیه؟
بی بی=هی...هیچی مینهو (یکی از خدمتکارا) زود باش یه بشقاب و قاشق و چنگال برای جانگکوک بیار
خدمتکار سریع رفت و یه بشقاب و قاشق و چنگال برای جانگکوک اورد من هنوز چیزی نکشیده بودم و با تعجب به رفتار هول هولکی خدمتکارا رو نگاه میکردم آخه همشون دورش حلقه زده بودند و هر کسی یه کاری براش میکرد یکی غذا میکشید یکی دستمال دور گردنش میبست فقط مونده بود با قاشق بزارن دهنش همینطوری فقط به اون نگاه میکردم که یهو گفت
جانگکوک=چیه؟ چرا غذا نمیخوری
مایا=شما بخور
جانگکوک=بهت نمیاد تعارفی باشی پس بکش
دوست داشتم اذیتش کنم بازم دستم به کفگیر نرفت و فقط نگاش میکردم به دید من اون فقط یه پسر پولدار خیلی لوس بود نه بیشتر میخواستم ببینم چیکار میکنه که در کمال ناباوری با خونسردی شروع به خوردن کرد و رو به لیا کردو گفت
جانگکوک=خوشمزه هست لیا جونم؟
لیا=آره عمو دستپخت بی بی خیلی خوشمزست
خنده ای کردو بازم مشغول بود خاک بر سر آخه آخم و دعواش برا منه خنده و شوخیش برا لیا ای بابا این لیا هم کرده طرف خودش به منم اصلا نگاه نمیکنه بی معرفت تو هیمین فکر بودم و اخم کرده بودم که بشقابم برداشته شد سرمو که بلند کردم دیدم جانگکوک داره.................
بی بی=داره ناهار میخوره
از ترس دستمو گذاشتم رو قلبم=هیی مثل آدم نمیتونی بیای
مایا=هوم؟ چرا چرا فهمیدم ناراحت نشو
بدون اینکه نگاش کنم بدو بدو رفتم طبقه ی پایین همه ی خدمتکارا مثل پروانه دور لیا میچرخیدن یکی براش بشقاب میذاشت یکی توی بشفاب براش غذا میریخت یکی براش نوشیدنی میریخت واسه یه بچه زیادی داشتن خوش خدمتی میکردن این بچه هم که تاحالا از این طور چیزا ندیده میترسم بد عادت بشه به طرفش رفتم
مایا=لیا جان آبجی پاشو ما دیگه باید بریم
لیا=آبجی برامون غذا اوردن من گشنمه
مایا=خیلی خب پس ناهارتو بخور...بچه هم گناهی نداشت ۳ روزه که فقط نون خالی خورده منم یه گوشه ای نشستم و نگاهش میکردم
بی بی=مایا پاشو بیا سر میز غذا
مایا=نه دستتون درد نکنه گشنه ام نیست (حالا بدجوری هن گشنه ام بود)
بی بی=وا مگه میشه؟ ۳روزه غیر از سرم بهت چیزی ندادن چطور گشنه ات نیست؟ پاشو...پاشو یه چیزی بخور
مایا=آخه...
بی بی=پاشو غذا بخور این خواهش نیست یه دستوره حوصله ی غش و ضعف بعدتو ندارم
صدای جانگکوک بود که داشت از پله ها پایین میومد مرتیکه انگار از من طلب داره...این خواهش نیست یه دستوره...برو بمیر ایکبیری...
بهش اخم کردم و بی حرف رفتم سرمیز غذا حوصله ی جر و بحث کردن باهاشو نداشتم کنار لیا نشستم که اونم (جانگکوک) به طرف میز اومد و سمت چپ لیا درست روبروی من نشست که بی بی با تعجب گفت=جانگکوک تو هم اینجا غذا میخوری؟
جانگکوک=آره...مشکلش چیه؟
بی بی=هی...هیچی مینهو (یکی از خدمتکارا) زود باش یه بشقاب و قاشق و چنگال برای جانگکوک بیار
خدمتکار سریع رفت و یه بشقاب و قاشق و چنگال برای جانگکوک اورد من هنوز چیزی نکشیده بودم و با تعجب به رفتار هول هولکی خدمتکارا رو نگاه میکردم آخه همشون دورش حلقه زده بودند و هر کسی یه کاری براش میکرد یکی غذا میکشید یکی دستمال دور گردنش میبست فقط مونده بود با قاشق بزارن دهنش همینطوری فقط به اون نگاه میکردم که یهو گفت
جانگکوک=چیه؟ چرا غذا نمیخوری
مایا=شما بخور
جانگکوک=بهت نمیاد تعارفی باشی پس بکش
دوست داشتم اذیتش کنم بازم دستم به کفگیر نرفت و فقط نگاش میکردم به دید من اون فقط یه پسر پولدار خیلی لوس بود نه بیشتر میخواستم ببینم چیکار میکنه که در کمال ناباوری با خونسردی شروع به خوردن کرد و رو به لیا کردو گفت
جانگکوک=خوشمزه هست لیا جونم؟
لیا=آره عمو دستپخت بی بی خیلی خوشمزست
خنده ای کردو بازم مشغول بود خاک بر سر آخه آخم و دعواش برا منه خنده و شوخیش برا لیا ای بابا این لیا هم کرده طرف خودش به منم اصلا نگاه نمیکنه بی معرفت تو هیمین فکر بودم و اخم کرده بودم که بشقابم برداشته شد سرمو که بلند کردم دیدم جانگکوک داره.................
۲۲.۳k
۰۴ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.