آب و هوای زندگی
( بلاخره مشکل برق و اینترنت رفع شد)
۹ سال بعد از زبان چویا: ۹ سال از زمانی که اومدیم ایران میگذره مردم اینجا واقعا آدم های خوبی هستن من و رای بعد از چند روز توی تهران اومدیم شیراز اینجا آدم های خوبی داره فکر نمیکردم اینقدر راحت ما رو از خودشون بدونن
رای الان ۹سالش شده با این حال من راجب پدرش دازای بهش گفتم اون خیلی دوست داره دازای رو ببینه منم دلم براش تنگ شده همیشه وقتی عکس های من و با دازای میبینه کلی زوق میکنه خوشحالم که هیچ وقت نخواستم پدرش رو ازش دریغ کنم من حتی بهش گفتم که برای اینکه نمی خواستم از دستش بدم اومدم اینجا خوشحالم که اون درک کرد هرچی نباشه اون پسر دازای هست شاید حرص آدم رو دربیاره ولی درکش از مسائل خوبه راستی اون قدرت کنترل رعدوبرق رو داره خوب پسره خودمه دیگه اما امروز من با رای وسایل مون رو جمع کردیم تا برگردیم به ژاپن برام مهم نیست که دازای چیکار میکنه من فقط حقیقت رو میگم بهش همون طور که به رای گفتم حالا منو رای داریم به سمت تهران برای رفتن به فرودگاه میریم توی ماشین دیدم که رای ناراحته گفتم پسرم حالت خوبه
& نه فقط یکم دلتنگ و نگرانم
+ منم دلتنگ اینجا میشم ولی چرا نگرانی
& میترسم بابا بخواد ما رو جدا کنه
+ من بابات رو میشناسم شاید یکم مثل تو کله شق باشه...
& مامان من کله شق نیستم
+ باشه از دست تو... ولی مثل تو دل بزرگ و مهربونی داره بابات یکم عجیبه ولی میدونم تو رو از هرکسی بیشتر دوست داره
& پس تو چی مامان
سعی کردم بحث رو عوض کنم چون واسه خودم هم دردناک بود
+ بیخیال فقط این رو می خواستم بگم که هیچ چیزی خانواده رو از هم جدا نمی کنه شاید به ظاهر چرا ولی از درون دل هاشون پیش همه
& ممنون حالا حالم بهتره
چند ساعت بعد به تهران رسیدیم رفتیم فرودگاه و سوار هواپیما شدیم و رفتیم به سمت ژاپن خونه مون البته شاید خونه ی واقعی همین جا بود که خوشحال بودیم
از زبان دازای: ۹سال شد که از چویا خبری نیست توی این سال ها کلی پرونده حل کردم ولی بازم دلم پیش چویاست کاش هیچ وقت ترکش نمیکردم دلم هم واسه ی بچم که فقط اسمش رو میدونم هم تنگ شده بهم گفتن که چویا مرده کاشکی میشد یه دروغ باشه ولی نمیشه
۹ سال بعد از زبان چویا: ۹ سال از زمانی که اومدیم ایران میگذره مردم اینجا واقعا آدم های خوبی هستن من و رای بعد از چند روز توی تهران اومدیم شیراز اینجا آدم های خوبی داره فکر نمیکردم اینقدر راحت ما رو از خودشون بدونن
رای الان ۹سالش شده با این حال من راجب پدرش دازای بهش گفتم اون خیلی دوست داره دازای رو ببینه منم دلم براش تنگ شده همیشه وقتی عکس های من و با دازای میبینه کلی زوق میکنه خوشحالم که هیچ وقت نخواستم پدرش رو ازش دریغ کنم من حتی بهش گفتم که برای اینکه نمی خواستم از دستش بدم اومدم اینجا خوشحالم که اون درک کرد هرچی نباشه اون پسر دازای هست شاید حرص آدم رو دربیاره ولی درکش از مسائل خوبه راستی اون قدرت کنترل رعدوبرق رو داره خوب پسره خودمه دیگه اما امروز من با رای وسایل مون رو جمع کردیم تا برگردیم به ژاپن برام مهم نیست که دازای چیکار میکنه من فقط حقیقت رو میگم بهش همون طور که به رای گفتم حالا منو رای داریم به سمت تهران برای رفتن به فرودگاه میریم توی ماشین دیدم که رای ناراحته گفتم پسرم حالت خوبه
& نه فقط یکم دلتنگ و نگرانم
+ منم دلتنگ اینجا میشم ولی چرا نگرانی
& میترسم بابا بخواد ما رو جدا کنه
+ من بابات رو میشناسم شاید یکم مثل تو کله شق باشه...
& مامان من کله شق نیستم
+ باشه از دست تو... ولی مثل تو دل بزرگ و مهربونی داره بابات یکم عجیبه ولی میدونم تو رو از هرکسی بیشتر دوست داره
& پس تو چی مامان
سعی کردم بحث رو عوض کنم چون واسه خودم هم دردناک بود
+ بیخیال فقط این رو می خواستم بگم که هیچ چیزی خانواده رو از هم جدا نمی کنه شاید به ظاهر چرا ولی از درون دل هاشون پیش همه
& ممنون حالا حالم بهتره
چند ساعت بعد به تهران رسیدیم رفتیم فرودگاه و سوار هواپیما شدیم و رفتیم به سمت ژاپن خونه مون البته شاید خونه ی واقعی همین جا بود که خوشحال بودیم
از زبان دازای: ۹سال شد که از چویا خبری نیست توی این سال ها کلی پرونده حل کردم ولی بازم دلم پیش چویاست کاش هیچ وقت ترکش نمیکردم دلم هم واسه ی بچم که فقط اسمش رو میدونم هم تنگ شده بهم گفتن که چویا مرده کاشکی میشد یه دروغ باشه ولی نمیشه
۵.۳k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.